عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۱۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل505

دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای !
ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای !
پشت ها گشته دو تا، در غمت ای سرو روان
تا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای
خوبی و دلبری و حسن , حسابی دارد
بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟
حیف و صدحیف که بااینهمه زیبایی و لطف
عشق بگذاشته اندر پی سودا شده ای
شبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار
باز آشوبگر خاطر شیدا شده ای
بین امواج مهت رقص کنان می بینم
لطف را بین ،که به شیرینی رویا شده ای
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم .
نازنینا ، تو چرا بی خبر از ما شده ای ؟
غزلی دلنشین وزیبا از "حضرت شهریار"
تقدیم به همه دوستان عاشق

دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای !
ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای !

غزالی

۰۱ آبان ۰۰ ، ۲۳:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل504

دلبرا من از شراب عشق مخمورم هنوز
چون بوصلم وعده دادی از چه مهجورم هنوز

در ره عشقت که دارد راهزن بر چپ وراست
آنکه از پس بود پیش افتاد ومن دورم هنوز

ای حبیب من مدد فرما که اندر ره عدوست
وی طبیب من علاجم کن که رنجورم هنوز

این زمان تدبیر کارم کن که هستم در حیات
وین زمان بر من تجلی کن که برطورم هنوز

آنکه با بلبل چو گل با من درین باغ آمدست
شیره او می شد وغوره است انگورم هنوز

نحل استعداد هر کس خانه خود پر زشهد
کرده ومن طالب گل همچو زنبورم هنوز

زآتش عشقت که دل را در جوانی زنده داشت
برف پیری بر سرم بنشست ومحرورم هنوز

هرگز از معجون پند این درد ساکن کی شود
چون بلا در می کنی در قرص کافورم هنوز

بر هلال حال من خورشید مهرت چون بتافت
بدر خواهم شد که افزون می شود نورم هنوز

مرده هجرم بوصلم زنده خواهی کرد باز
من درین خاک از برای نفخ آن صورم هنوز

منشی دولت مرا منشور وصلت تازه کرد
بر درت موقوف توقیع است منشورم هنوز

چون صدف بهر تو دل در سینه پنهان داشتست
سلک نظم چون در و لؤلوی منثورم هنوز

سیف فرغانی زبهر من بدست لطف خویش
دوست در نگشاد ومن در بند دستورم هنوز

#سیف_فرغانی

۰۱ آبان ۰۰ ، ۲۳:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل503

همه کامیم برآید، چو در آیی ز درم
که مرید توام و نیست مراد دگرم

بر سر من بنهد دست سعادت تاجی
اگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرم

پیش دل داشته بودم ز صبوری سپری
مرهمی ساز، که تیر تو گذشت از سپرم

رشته‌ای نیست نصیحت، که ببندد پایم
سوزنی نیست ملامت، که بدوزد نظرم

فال می‌گیرم وزین جا سفری نیست مرا
ور بود هم بسر کوی تو باشد سفرم

هیچ جایی ز تو خالی چو نمی‌شاید دید
غرضم جمله تو باشی، چو به جایی نگرم

راز عشق تو ببیگانه نمی‌شاید گفت
اشک با دیده همی گوید و خون با جگرم

هر شبی پیش خیال تو بمیرم چون شمع
تا کند زنده به بوی تو نسیم سحرم

بوی پیراهنت آورد مرا باز پدید
ورنه در پیرهن امروز که دیدی اثرم؟

بر من سوخته یک روز به پایان نرسید
که نیاورد فراق تو بلایی به سرم

هر چه جز روی تو، زو دیده بدوزم، که خطاست
هر چه جز نام تو، زان گوش ببندم، که کرم

گم شدم در غمت، ار حال دل من پرسی
ز اوحدی پرس، که او با تو بگوید خبرم

#اوحدی

۰۱ آبان ۰۰ ، ۲۳:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل502

آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار
از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار

ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز
ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار

در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد
ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار

هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم
راه زیارت است این، نه راه گشت بازار

با زائران محرم، شرط است آنکه باشد
غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار

ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم
این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار

در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار

در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی
در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار

 «شیخ بهایی»

 

۰۱ آبان ۰۰ ، ۱۰:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی