عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۱۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل595

هرچه کنی بکن مکن ترک من ای نگار من
هر چه بری ببر مبر سنگدلی به کار من

هر چه هلی بهل مهل پرده به روی چون قمر
هر چه دری بدر مدر پرده اعتبار من

هر چه کشــی بکش مکش باده به بزم مدعی
هر چه خوری بخور مخور خون من ای نگار من

هر چه دهی بده مده زلف به باد ای صنم
هر چه نهی بنه منه پای به رهگــــذار من

هر چه کشی بکش مکش صید حرم که نیست خوش
هر چه شوی بشو مشو تشنه به خون زار من

هر چه بری ببر مبر رشته الفت مـرا
هر چه کنی بکن مکن خـانه اختیار من

هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستی
هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من

#شوریده_شیرازی

۱۹ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل594

بیا، که بی‌رخ زیبات دل به جان آمد
بیا، که بی‌تو همه سود من زیان آمد

بیا، که بهر تو جان از جهان، کرانه گرفت
بیا، که بی‌تو دلم جمله در میان آمد

بیا، که خانهٔ دل گرچه تنگ و تاریک است
دمی برای دل ما درون توان آمد

بیا، که غیر تو در چشم من نیامد هیچ
جز آب دیده که بر چشم من روان آمد

نگر هر آنچه که بر هیچکس نیامده بود
برین شکسته دلم از غم تو آن آمد

دل شکسته‌ام آن لحظه دل ز جان برداشت
که رسم جور و جفای تو در جهان آمد

ز جور یار چه نالم؟ که طالع دل من
چنان که بخت عراقی‌ست، همچنان آمد...

 #فخرالدین_عراقی

 🍃🌺🌸🍃

۱۹ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل593

رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیر
گنج مقصود بجو از دل ویرانهٔ خویش

از بلا مرد خدا هیچ ندارد پروا
وز هوا شیر علم هیچ ندارد تشویش

همه شاهان سپر افکندهٔ تیر فلکند
مرد میدان قضا نیست کسی جز درویش

دل یک قوم به خون خفتهٔ آن چشم سیاه
حال یک جمع پراکندهٔ آن زلف پریش

چه کنم گر نخورم تیر بلا از چپ و راست
که سر راه مرا عشق گرفت از پس و پیش

قوت من خون جگر بود ز یاقوت لبش
هیچ کس در طلب نوش نخورد این همه نیش

من و ترک خط آن ترک ختایی، هیهات
که میسر نشود توبهٔ صوفی ز حشیش

عشق نزدیک سر زلف توام راه نداد
تا نجستم ز کمند خرد دوراندیش

باوجود تو دگر هیچ نباید ما را
که هم آسایش رنجوری و هم مرهم ریش

مهر آن مهر فروغی نپذیرد نقصان
نور خورشید فروزنده نگردد کم و بیش

#فروغی_بسطامی

 

 

۱۹ آبان ۰۰ ، ۲۲:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل592

ای از فروغ رویت روشن چراغ دیده
خوش‌تر ز چشم مستت چشم جهان ندیده

همچون تو نازنینی سر تا قدم لطافت
گیتی نشان نداده ایزد نیافریده

هر زاهدی که دیده یاقوت جان فزایش
سجاده ترک کرده پیمانه در کشیده

بر چهره بخت نیکت تعویذ چشم زخم است
هر دم و ان یکادی ز اخلاص بردمیده

بر قصد خون عشاق ابرو و چشم شوخش
گاه این کمین گشاده گاه آن کمان کشیده

تا کی کبوتر دل باشد چو مرغ بسمل
از زخم ناوک تو در خاک و خون تپیده

از سوز سینه هر دم دودم به سر درآید
چون عود چند باشم در آتش رمیده

گر زآنک رام گردد بخت رمیده با من
هم زان دهن برآرم کام دل رمیده

میلی اگر ندارد با عارض تو ابرو
پیوسته از چه باشد چون قد من خمیده

گر بر لبم نهی لب یابم حیات باقی
آن دم که جان شیرین باشد به لب رسیده

تا کی فرو گذاری چون زلف خود دلم را
سرگشته و پریشان ای نور هر دودیده

در پای خار هجران افتاده در کشاکش
وز گلبن وصالت هرگز گلی نچیده

گر دست من نگیری با خواجه بازگویم
کز عاشقان بیدل دل می برد دو دیده

ما را بضاعت این است گر در مذاقت افتد
درهای شعر حافظ بنویس بر جریده

#حافظ

۱۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل591

دل ز تن بردی و در جانی هنوز
دردها دادی و درمانی هنوز

آشکارا سینه‌ام بشکافتی
همچنان در سینه پنهانی هنوز

ملک دل کردی خراب از تیغ ناز
واندرین ویرانه سلطانی هنوز

هر دو عالم، قیمت خود گفته‌ای
نرخ بالا کن که ارزانی هنوز

ما ز گریه چون نمک بگداختیم
تو ز خنده شکرستانی هنوز

جان ز بند کالبد آزاد گشت
دل به گیسوی تو زندانی هنوز

پیری و شاهدپرستی هم خوشست!
خسروا تا کی پریشانی هنوز؟

#امیرخسرو دهلوی

۱۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل590

شوخی که توان داد مرادِ دلم، این است
اقبال اگر یار شود، قاتلم این است

رسوای خلایق شدن و عشق‌پرستی
کار خودم آن باشد و کار دلم این است

آن تُرکِ ستمکار که در روز نخستین
مهرش بسِرشتند در آب و گلم، این است

خیری که مرا گر بنهد پای به محفل
صد طعنه به فردوس زند محفلم، این است

گَه هوش رَود از سر و گَه خون چکد از دل
چیزی که به سودای تو شد حاصلم، این است

«آتش!» شکنم بهر وصالش قفسِ تن
زیرا که در این ره به میان حائلم این است...

#آتش_اصفهانی

۱۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل589

هرگز نبود شهد که بر وی مگسی نیست
یا گلبن سوری که بر آن خار و خسی نیست
بس حلقه زدم بر در و حرفی نشنیدم
من هیچ کسم یا که درین خانه کسی نیست
 
یاران همه رفتند و منم خسته و ره تار
آوخ که درین قافله بانک جرسی نیست
هر کس که تو بینی به جهانش هوسی نیست
غیر از تو مرا در همه عالم هوسی نیست
 
کوتاه مرا دست و تو بس شاخ بلندی
دانم که به دامان توام دست رسی نیست
بیدل ز پی حشمت و جاهست برین در
کز دوست به جز دوستیش ملتمسی نیست
 بیدل شیرازی

۱۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل588

در گمانی که به غیر از تو کسی یارم هست
غلطست این که به غیر از تو نپندارم هست

حیفت آمد که دَمی بی غم هجران باشم
زانکه امّید به وصل تو چه بسیارم هست

آخر ای باد که داری خبر از من تو بگوی،
گر شنیدی که به جز فکرت او کارم هست

گر به غیر از کمر طاعت او میبندم،
بر میان کفر همی‌بندم و زنّارم هست

در نهان چارهٔ بند غم او میسازم
با کسی گر سخنی نیز به ناچارم هست

گفت بیخت بکَنم گر گل وصلم جویی
بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست

زر طلب میکند آن ماه و ندارم زر لیک،
تنِ بی‌زور و رخِ زرد و دلِ زارم هست

گرچه از چشم بینداخت مرا یار هنوز،
گوش بر مرحمت و چشم به دیدارم هست

نارِ آن سینه و سیبِ زنخ و غنچهٔ لب،
به من آور که دل خسته و بیمارم هست

سرِ آن نیست مرا کز طلبش بنشینم
تا توانِ قدم و قوّتِ رفتارم هست

اوحدی‌وار ز دل بارِ جهان کردم دور
به همین مایه که پیشِ درِ او بارم هست

اوحدی_مراغه‌ای

 

۱۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل587

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من  نیز بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم

در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد
تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم

مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر
فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم

گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم
سعدی

۱۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل586

مهی کز دوریش در خاک خواهم کرد جا امشب
به خاکم گو میا فردا، به بالینم بیا امشب

مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا
نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب

ز من او فارغ و من در خیالش تا سحر کایا
بود یارش که و کارش چه و جایش کجا امشب

شدی دوش از بر امشب آمدی اما ز بیتابی
کشیدم محنت صد ساله هجر از دوش تا امشب

شب هجر است و دارم بر فلک دست دعا اما
به غیر از مرگ حیرانم چه خواهم از خدا امشب

چو فردا همچو امروز او ز من بیگانه خواهد شد
گرفتم همچو دیشب گشت با من آشنا امشب

ندارم طاقت هجران چو شب‌های دگر هاتف
چه یار از من شود دور و چه جان از تن جدا امشب

هاتف اصفهانی

۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی