عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۱۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل585

به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی
مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی

مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزه بیگانه ای ساقی

خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را
مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی

اگر چه آب و خاک من عمارت برنمی دارد
ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی

یک امشب ساغر اندازه را بر طاق نسیان نه
که دارم آرزوی گریه مستانه ای ساقی

برآر از پرده مینا شراب آشنارو را
خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی

به خورشید سبک جولان فلک بسیار می نازد
به دورانداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی

حریف باده بیغش ز غش ها پاک می باید
جدا کن عقل را از ما چو کاه از دانه ای ساقی

به چرخ آور مرا چون شعله جواله از مستی
که می خواهم کنم خون در دل پروانه ای ساقی

کشاکش می برد هر ذره خاکم را به صحرایی
ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی

مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بریز از پرتو می رنگ آتشخانه ای ساقی

نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
به راهی می رود هر خشت این غمخانه ای ساقی

اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
چه کم می گردد از سامان این میخانه ای ساقی؟

 

#صائب_تبریزی

۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 584

دلگیر شبی در زد ، فتانه نمی خواهی ؟
بی قصّه دل خود را ، افسانه نمی خواهی ؟

بی حوصله دل گفتا ، شوریده مکن ما را
گفتم به سر گنجی ، دردانه نمی خواهی ؟

ای بر سر سجاده ، دور از می و از باده
لب ریز ِ شراب آمد ، پیمانه نمی خواهی ؟

دل بار دگر بامن ، او گر شودت دشمن !
گوش ات به نصیحت کن ، فرزانه نمی خواهی ؟

ای دل نکند خوابی ، برخیز که بر آبی
ای خانه خراباتی ، حنانه نمی خواهی ؟

گر دیر شود حسرت ، خم تا نشدت قامت
آن موی پریشان را ، بر شانه نمی خواهی ؟

شاید شده ای عاقل ، هشیار شو ای غافل
چرخی بزن این میدان ! مستانه نمی خواهی ؟

او برشب تاران شد ، شمعی نه فروزان شد
خود سوز ِچه بی حاصل ، پروانه نمی خواهی ؟

دل باز خروشان شد ، چون چشمه ی جوشان شد
زنجیر گسست آمد ، دیوانه نمی خواهی ؟

بی نام و نشان خندان ، از دور تر ِ میدان
صیّاد دلی ما را دزدانه نمی خواهی

#شمس_الدین_عراقی

۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل583

آن گه که تو باشی در مردن نگرانش
با صد هوس از دل نرود حسرت جانش

دل بهر هلاک از تو طلب کرد نگاهی
غافل که دهد عمر ابد لذت جانش

بی بهره شهید تو که از پرسش محشر
از حیرت حسن تو بود لال زبانش

خونی که طلب می رود از جامهٔ یوسف
عشق آورد از دیدهٔ یعقوب نشانش

زان غمزه هلاکم که اجل بهر شکاری
چون تیر ستاند بگذارد به کمانش 

دیریست که جان رفته و من گرم تپیدن
تا باز کشد لذت نظاره عنانش

فردا نکند جان به شهید ستمت صلح
از شومی دل بس که ستم رفت به جانش

من زایر دیری که به بازیچه ملایک
جویند رهی در دل ترسا بچه گانش

#عرفی_شیرازی

۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل582

تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت
باور مکن که: هیچ دلی گرد هوش گشت

برخاستی که: زهر جدایی دهی بما
بنشین، که آن به یاد تو خوردیم و نوش گشت

دل خود تمام سوخته شد، جان خسته بود
او نیز هم به آتش دل نیم جوش گشت

دیشب در اشتیاق تو، ای آفتاب رخ
از غلغلم رواق فلک پر خروش گشت

از آب دیده راز دلم خواست فاش شد
شب تیره بود، ظلمت او پرده پوش گشت

در آرزوی آنکه حدیث تو بشنود
چشمی، که بی‌تو گریه همی کرد، گوش گشت

گر اوحدی به هوش نیاید، عجب مدار
بلبل چو گل بدید نخواهد خموش گشت

اوحدی

۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۳:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل581

عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم 
وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی کنم 

من خراب مسجد و افتاده سجاده‌ام 
می‌روم باشد که خود را در خرابات افکنم 

ساقی دوران هر آن خون کز گلوی شیشه ریخت 
گر بجویی باز یابی خون او در گردنم

زاهدا با من مپیما قصه پیمان که من 
از پی پیمانه‌ای صد عهد و پیمان بشکنم 

گر به دوزخ بگذرم کوی مغان باشد رهم 
ور به جنت در شوم میخانه باشد مسکنم 

بر نوای ناله مستانه‌ام هر آفتاب 
زهره همچون ذره رقصد در هوای روزنم 

رشته جانم بسوزاند دمادم عشق و تاب 
من چراغم گوییا عشق آتش و من روغنم 

زنده می‌گردم به می بی‌منت آب حیات 
خود چرا باید کشیدن ننگ هر تر دامنم 

من پس از صد عصر کاندر زیر گل باشم چو می 
گردد از یاد قدح خندان روان روشنم 

سلمان ساوجی

۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۳:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل580

در معرکه عشق ز جرأت خبری نیست
غیر از سپر انداختن اینجا سپری نیست

در قافله فرد روان بار ندارم
هر چند به جز سایه مرا همسفری نیست

در پله سنگ است گهر بی نظر پاک
بیزارم ازان شهر که صاحب نظری نیست

خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را
این فتح میسر به شکست دگری نیست

چون شیشه بی می، نبود قابل اقبال
باغی که در او بلبل خونین جگری نیست

شب نیست که بر گرد تو تا روز نگردم
هر چند من سوخته را بال و پری نیست

سرگشتگی ما همه از عقل فضول است
صحرا همه راه است اگر راهبری نیست

صائب چه کند گر نکند روی به دیوار؟
جایی که لب خشکی و مژگان تری نیست

صائب تبریزی

۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۳:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل579

در صومعه نگنجد، رند شرابخانه
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه؟

ساقی، به یک کرشمه بشکن هزار توبه
بستان مرا ز من باز زان چشم جاودانه

تا وارهم ز هستی وز ننگ خودپرستی
بر هم زنم ز مستی نیک و بد زمانه

زین زهد و پارسایی چون نیست جز ریایی
ما و شراب و شاهد، کنج شرابخانه

چه خوش بود خرابی! افتاده در خرابات
چون چشم یار مخمور از مستی شبانه

آیا بود که بختم بیند به خواب مستی
او در کناره، آنگه من رفته از میانه؟

ساقی شراب داده هر لحظه جام دیگر
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه

در جام باده دیده عکس جمال ساقی
و آواز او شنوده از زخمهٔ چغانه

این است زندگانی، باقی همه حکایت
این است کامرانی، باقی همه فسانه

میخانه حسن ساقی، میخواره چشم مستش
پیمانه هم لب او، باقی همه بهانه

در دیدهٔ عراقی جام شراب و ساقی
هر سه یکی است و احول بیند یکی دوگانه

عراقی

۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۳:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل578

چو خواهم کز ره شوقش دمی بر گرد سر گردم
به نزدیکش روم سد بار و باز از شرم برگردم

من بد روز را آن بخت بیدار از کجا باشد
که در کویش شبی چون پاسبانان تا سحر گردم

دلم سد پاره گشت از خنجرش و ز شوق هر زخمی
به خویش آیم دمی سد بار و از خود بیخبر گردم

اگر جز کعبهٔ کوی تو باشد قبله گاه من
الاهی ناامید از سجدهٔ آن خاک در گردم

نه از سوز محبت بی نصیبم همچو پروانه
که در هر انجمن گرد سر شمع دگر گردم

به بزم عیش شبها تا سحر او را چه غم باشد
که بر گرد درش زاری کنان شب تا سحر گردم

به زخم خنجر بیداد او خو کرده‌ام وحشی
نمی‌خواهم که یک دم دور از آن بیدادگر گردم

وحشی_بافقی

 

۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۳:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل577

سالها از پی وصل تو دویدم به عبث
بارها در ره هجر تو کشیدم به عبث

بس سخنها که به روی تو نگفتم ز حجاب
بس سخنها که برای تو شنیدم به عبث

تا دهی جام حیاتی من نادان صدبار
شربت مرگ ز دست تو چشیدم به عبث

تو به دست دگران دامن خود دادی و من
دامن از جمله بتان بهر تو چیدم به عبث

من که آهن به یک افسانه همی‌کردم موم
صدفسون بر دل سخت تو دمیدم به عبث

گرد صد خانه به بوی تو دویدم ز جنون
جیب صد جامه ز دست تو دریدم به عبث

محتشم بادهٔ محنت ز کف ساقی عشق
تو چشیدی به غلط بنده کشیدم به عبث

محتشم_کاشانی

۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۳:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل576

دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس
چشم من اندرنگر از می و ساغر مپرس

جوشش خون را ببین از جگر مؤمنان
وز ستم و ظلم آن طره کافر مپرس

سکه شاهی ببین در رخ همچون زرم
نقش تمامی بخوان پس تو ز زرگر مپرس

عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت
حال من از عشق پرس از من مضطر مپرس

هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او
جز سخن عاشقی نکته دیگر مپرس

خاصیت مرغ چیست آنک ز روزن پرد
گر تو چو مرغی بیا برپر و از در مپرس

چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست
بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس

هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب
چون به تنور آمدی جز که ز آذر مپرس

مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست
سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مپرس

گر تو و دلدار سر هر دو یکی کرده ایت
پای دگر کژ منه خواجه از این سر مپرس

دیده و گوش بشر دان که همه پرگلست
از بصر پروحل گوهر منظر مپرس

چونک بشستی بصر از مدد خون دل
مجلس شاهی تو راست جز می احمر مپرس

رو تو به تبریز زود از پی این شکر را
با لطف شمس حق از می و شکر مپرس

مولانا

۱۴ آبان ۰۰ ، ۲۰:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی