عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۱۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل515

.
عندلیب از حُسن گل افروختن داند که چیست
هر که با شمعی درافتد، سوختن داند که چیست

او که صبر آموزدم، روزی اگر عاشق شود
تلخیِ عاشق به صبر آموختن داند که چیست

هر که همچون غنچه بشکافد دلِ پُر حسرتش
از تو حسرت در درون اندوختن داند که چیست

پیر کنعانی که چشم از روی یوسف دوخته‌ست
دیده از روی جوانان دوختن داند که چیست

برقِ غیرت شمع را -«اهلی»! پی پروانه سوخت
کآتش از داغ ستم افروختن داند که چیست

اهلی شیرازی

۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۳:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل514

مها به دل نظری کن که دل تو را دارد
که روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد

ز شادی و ز فرح در جهان نمی‌گنجد
که چون تو یار دلارام خوش لقا دارد

همی‌رسد به گریبان آسمان دستش
که او چو سایه ز ماه تو مقتدا دارد

به آفتاب تو آن را که پشت گرم شود
چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد

چرا به پنجه کمرگاه کوه را نکشد
کسی که ز اطلس عشق خوشت قبا دارد

تو خود جفا نکنی ور کنی جفا بر دل
بکن بکن که به کردار تو رضا دارد

چرا نباشد راضی بدان جفای لطیف
که او طراوت آب و دم صبا دارد

در آتش غم تو همچو عود عطاریست
دل شریف که او داغ انبیا دارد

خمش خمش که سخن آفرین معنی بخش
برون گفت سخن‌های جان فزا دارد

#حضرت_مولانا 

۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۳:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل513

ما نقش خیال تو کشیدیم به دیده
خوش نقش خیالیست درین دیده بدیده

نوریست که در دیدهٔ ما روی نموده
نقشیست که بر پردهٔ این دیده کشیده

دایم دل ما بر در جانانه مقیم است
گر جان طلبد هان بسپاریم به دیده

این گفتهٔ مستانهٔ ما از سر ذوق است
خود خوشتر ازین قول که گفته که شنیده

بی عیب بود هرچه به ما می رسد از غیب
عیبش مکن ای دوست که از غیب رسیده

خوش خلق عظیمی که همه خلق برانند
صد رحمت حق باد بر اخلاق حمیده

در بندگی سید رندان خرابات
این بنده غلامیست که آن خواجه خریده

حضرت شاه نعمت‌الله ولی

۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۳:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل512

تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد
یک باره پری از نظر خلق نهان شد

گر مطرب عشاق تویی رقص توان کرد
ور ساقی مشتاق تویی مست توان شد

گیسوی دلاویز تو زنجیر جنون گشت
بالای بلاخیز تو آشوب جهان شد

نقدی که ز بازار تو بردیم تلف گشت
سودی که ز سودای تو کردیم زیان شد

جان از الم هجر تو بی صبر و سکون گشت
تن از ستم عشق تو بی تاب و توان شد

هم قاصد جانان سبک از راه نماید
هم‌جان گران مایه به تن سخت گران شد

چشمم همه دم در ره آن ماه گهر ریخت
اشکم همه جا در پی آن سرو روان شد

مقصود خود از خاک در کعبه نجستم
باید که به جان معتکف دیر مغان شد

تا دم زدم از معجزهٔ پیر خرابات
صوفی به یقین آمد، زاهد به گمان شد

پیرانه‌سر آمد به کفم دامن طفلی
المنة الله که مرا بخت جوان شد

تا خاک نشین ره عشقیم فروغی
خورشید ز ما صاحب صد نام و نشان شد

فروغی بسطامی

۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۳:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل511

دوست می‌دارم جفا کز دست جانان می‌برم
طاقت نمی‌دارم ولی افتان و خیزان می‌برم

از دست او جان می‌برم تا افکنم در پای او
تا تو نپنداری که من از دست او جان می‌برم

تا سر برآورد از گریبان آن نگار سنگ دل
هر لحظه از بیداد او سر در گریبان می‌برم

خواهی به لطفم گو بخوان خواهی به قهرم گو بران
طوعا و کرها بنده‌ام ناچار فرمان می‌برم

درمان درد عاشقان صبرست و من دیوانه‌ام
نه درد ساکن می‌شود نه ره به درمان می‌برم

ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان می‌بری من بار هجران می‌برم

ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم
دستی که در آغوش بود اکنون به دندان می‌برم

گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی
حالا به عشق روی او روزی به پایان می‌برم

سعدی دگربار از وطن عزم سفر کردی چرا
از دست آن ترک خطا یرغو به قاآن می‌برم

من خود ندانم وصف او گفتن سزای قدر او
گل آورند از بوستان من گل به بستان می‌برم

سعدی

۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل510

میان ابرو و چشم تو گیر و داری بود
من این میانه شدم کشته، این چه کاری بود!

تو بی‌وفا و اجل در قفا و من بیمار
بمُردم از غم و جز این چه انتظاری بود؟

مرا ز حلقه‌ی عشّاق خود نمی‌راندی
اگر به نزد توام قدر و اعتباری بود

در آفتابِ جمال تو زلفِ شبگردت
دلم ربود و عجب دزد آشکاری بود!

به هر کجا که ببستیم، باختیم ز جهل
قمارِ جهل نمودیم و خوش قماری بود

تمدن آتشی افروخت در جهان که بسوخت-
-ز عهدِ مهر و وفا هرچه یادگاری بود

بنای این مَدَنیّت به باد می‌دادم
اگر به دست من از چرخ اختیاری بود

مِی‌ای خوریم به باغی نهان ز چشم رقیب
اگر تو بودی و من بودم و بهاری بود...

#ملک‌الشعرای_بهار

۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۲:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل509

داد چشمان تو در کشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم

هر یک ابروی تو کافی است پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم؟

شیخ پیمانه شکن، توبه به ما تلقین کرد
آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم

عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت
زلف او باز شد و کار مرا بست به هم

مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال
که خم گیسوی او بافته چون شست به هم

دست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر زد و بردوخت دل و دست به هم

هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد وصال
غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم

#وصال_شیرازی

۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۲:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل508

زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه‌ای و در آرزو ببست

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت
این نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست

یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعره‌های قلقلش اندر گلو ببست

مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در های و هو ببست

حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست

#حافظ

 

۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۲:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل507

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم

فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

#شهریار

۰۱ آبان ۰۰ ، ۲۳:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل506

دست و پا گم کردۀ شوقِ تماشایِ توام
افکند، یارب سرِ افتاده در پایِ توام

اینکه رنگم می پرد هردم به نازِ بیخودی
انجمنْ پردازِ خالی کردنِ جای توام

هیچکس آواره گردِ وادیِ همّت مباد
مطلبِ نایابِ خویشم، بسکه جویای توام

نقدِ موهومِ حباب، آنگه به بازار محیط!
زین بضاعت آب سازد کاش سودای توام!

خواه دُرد آرم به شوخی، خواه صاف آیم به جوش
همچو می از قلقلْ آهنگانِ مینای توام

کیست گردد مانعِ مطلقْ عنانیهایِ من
موج بی پروایِ طوفانْ خیزِ دریای توام

در محبت، فرقِ تمییز نیاز و ناز کو؟
هرقدر مجنون خویشم محو لیلای توام

می شکافم پردۀ هستی تو می آیی برون
نقشِ نامت بسته ام، یعنی: معمّای توام
بیدل دهلوی

۰۱ آبان ۰۰ ، ۲۳:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی