عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۱۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل525

شراب لعل از لبهای دلبر می توان خوردن
می بی دردسر زین جام و ساغر می توان خوردن

به حرف تلخ ازان لبهای میگون برنمی گردم
که می هر چند باشد تلخ بهتر می توان خوردن

به غیر از بوسه کز تکرار رغبت را کند افزون
کدامین قند را دیگر مکرر می توان خوردن؟

اگر روی عرقناک تو در مد نظر باشد
چو آب زندگی گرمای محشر می توان خوردن

اگر چه تلخ گفتارست آن شیرین دهن صائب
فریب وعده او را چو شکر می توان خوردن

#صائب_تبریزی

              ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

۰۵ آبان ۰۰ ، ۱۸:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل524

یار آمد و من طاقت دیدار ندارم
از خود گله‌ای دارم و از یار ندارم

شادم که غم یار ز خود بی‌خبرم کرد
باری، خبر از طعنهٔ اغیار ندارم

گفتم چو بیایی غم خود با تو کنم شرح
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم

لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار
من خود گلهٔ اندک و بسیار ندارم

گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندی و بدنامی خود عار ندارم

بی‌قیدم و از کار جهان فارغ مطلق
کس با من و من هم به کسی کار ندارم

حال من دل‌خسته خراب‌ است هلالی
آزرده‌دلی دارم و غم‌خوار ندارم.
#هلالی_جغتایی
.

۰۵ آبان ۰۰ ، ۱۸:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل523

حاشا که من بنالم، ور تن شود چو نالم 
من نی نیم که هر دم، از دست دوست نالم 

گر خون دل خورندم، چون جام می بخندم 
ور سرزنش کنندم، چون شاخ رز ننالم 

آسودگان چه دانند، احوال دردمندان؟
آشفته حال داند، آشفتگی حالم 

پروانه وار خواهم، پرواز کرد لیکن 
کو آن مجال قربم کو آن فراغ بالم 

بوی شما شنیدم، کز شوق می‌دهم جان 
دیر است تا بدان بو، دم می‌دهد شمالم 

گرچه دلم شکستی، در زلف خویش بستی 
مرغ شکسته بالم لیکن خجسته فالم 

من صد ورق حکایت، از هر نمط چو بلبل 
دارم ولی ندارد، گل برگ قیل و قالم 

بیمارم و ندارم، بر سر به غیر دیده 
یاری که ریزد آبی، بر آتش ملالم 

سلمان مرا همین بس، کز پیش دوست هر شب 
بر عادت عبادت، آید به سر خیالم 

#سلمان_ساوجی 

 

۰۵ آبان ۰۰ ، ۱۷:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل522

آشنایی جمله را، با من چرا بیگانه‌ای؟
خانه‌پرداز من و با دیگران هم‌خانه‌ای

هر دو عالم در سر کار تو کردم، گر چه تو
خود نمی‌گویی که هستی در دو عالم یا نه‌ای؟

شد دلم ویران ز سنگ‌انداز هجرانت، ولی
شادمانم چون تو دایم گنج آن ویرانه‌ای

گر دل سختت نمی‌ماند به سنگ، ای سیم تن
پس چرا پیوسته با ما ده زبان چون شانه‌ای؟

شد کنار من پر از در، ز آب چشم چون گهر
از کنار من چرا دوری، اگر دردانه‌ای؟

ترک مهرت خواستم کردن چو دید آن عقل گفت:
چون کنی ترک پری رویان؟ مگر دیوانه‌ای؟

اوحدی، چون عشق بازی می‌کنی دوری مجوی
همچو فرزین، از رخ این شاه، اگر فرزانه‌ای

بعد از آن از بند کار خویشتن برخیز، اگر
صید آن زلف چو دام و خال همچون دانه‌ای


#اوحدی

۰۴ آبان ۰۰ ، ۱۴:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل521

در کوی خرابات، کسی را که نیاز است
هشیاری و مستیش همه عین نماز است

اسرار خرابات به جز مست نداند
هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟

تا مستی رندان خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است

خواهی که درون حرم عشق خرامی؟
در میکده بنشین که ره کعبه دراز است

هان! تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است

از میکده‌ها نالهٔ دلسوز برآمد
در زمزمهٔ عشق ندانم که چه ساز است؟

#عراقی

۰۴ آبان ۰۰ ، ۱۴:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل520

جانا بسوخت جان من از آرزوی تو
    دردم ز حد گذشت ز سودای روی تو

چندین حجاب و بنده به ره بر گرفته‌ای
    تا هیچ خلق پی نبرد راه کوی تو

چون مشک در حجاب شدی در میان جان
    تا ناقصان عشق نیابند بوی تو

گشتی چو گنج زیر طلسم جهان نهان
    تا جز تو هیچ‌کس نبرده ره به سوی تو

در غایت علوی تو ارواح پست شد
    کو دیده‌ای که در نظر آرد علوی تو

در وادی غم تو دل مستمند ما
    خالی نبود یک نفس از جستجوی تو

بسیار جست و جوی توکردم که عاقبت
    عمرم رسید و می نرسد گفت و گوی تو

از بس که انتظار تو کردم به روز و شب
    عطار را بسوخت دل از آرزوی تو

 عطار

 

۰۴ آبان ۰۰ ، ۱۴:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل519

ای روی تو آیینه‌ی الطاف الٰهی
حُسنت زده در کشورِ جان سکّه‌ی شاهی

بر مردمک دیده که در بحرِ سرشک است
باشی تو چو یونس که شد اندر دل ماهی

تا روز وصال و شب هجران تو دیدم
آگاه شدم از غضب و لطف الٰهی

در زیر نگین تو بُود مُلکَتِ دل‌ها
ویران کن و آباد، به هرگونه که خواهی

در شوخیِ چشم تو که محسودِ غزال است
نرگس به زبان آمده و داده گواهی

بنْشست چو خط بر رخ زیبای تو، دل گفت
خورشید جهانتاب فرو شد به سیاهی

«آتش!» من و جمشید به یک مرحله بودیم
من خاکِ رهی جستم و او افسرِ شاهی...

#آتش_اصفهانی

۰۴ آبان ۰۰ ، ۱۳:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل518

خوشا آن دل که جانانش تو باشی
خنک باغی که ریحانش تو باشی

به رشک آید قد طوبی در آن باغ
که سرو ناز بستانش تو باشی

علاج درد بی درمان نجوید
دوا جوئی که درمانش تو باشی

خبر ها می دهد هدهد دگر بار
سبا را تا سلیمانش تو باشی

در آن مجلس شکر ریزد به خروار
که طوطی سخن دانش تو باشی

مرا ابن احسام این مرتبت بس
که جانانش تو و جانش تو باشی

سزد گر بر همه خوبان کند ناز
بتی کالحق غزلخوانش تو باشی

ابن حسام خوسفی

۰۴ آبان ۰۰ ، ۱۳:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل517

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند؟

چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز
کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند

گوهر گنجینهٔ عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟

از دیار خواجه شیراز میآید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند

می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گوهرباری کند

#رهی_معیری

۰۴ آبان ۰۰ ، ۱۳:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل516

از لعل آبدار تو نعلم برآتشست
زان رو دلم چو زلف سیاهت مشوشست

دیشب بخواب زلف خوشت را کشیده‌ام
زانم هنوز رشتهٔ جان در کشاکشست

هر لحظه دل به حلقهٔ زلفت کشد مرا
یا رب کمند زلف سیاهت چه دلکشست

چون لعل آبدار تو از روی دلبری
آبیست عارض تو که در عین آتشست

ساقی بده ز جام جم ارباب شوق را
آن می که در پیاله چو خون سیاوشست

گر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدار
پیکان غمزهٔ تو که چون تیر آرشست

تا نقش بست روی ترا نقش بند صنع
در چشم من خیال جمالت منقشست

آن مشک سوده یا خط مشکین دلبرست
وان آفتاب یا رخ زیبای مهوشست

خواجو اگر چه روضهٔ خلدست بوستان
گلزار و بوستان برخ دوستان خوشست

#خواجوی_کرمانی 

 

۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۳:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی