عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۷۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل362

به چاره سوز محبت ز جان برون نرود
تبی است عشق که از استخوان برون نرود

کنون که شاخ گل از پای تابه سر گوش است
ز ضعف ناله ام از آشیان برون نرود

ز قد خم به ره راست دل قدم ننهاد
کجی ز تیر به زور کمان برون نرود

درازدستی رهزن چه می تواند کرد
ز راه راست اگر کاروان برون نرود

چه گل توان ز تماشای گلعذاران چید
به گلشنی که ازو باغبان برون نرود

توان به بوی گل از خار خشک گل چیدن
ز باغ بلبل ما در خزان برون نرود

شده است خاک چمن سرمه ای ز سایه زاغ
چگونه بلبل ازین گلستان برون نرود

همیشه درد به عضو ضعیف می ریزد
که پیچ وتاب ز موی میان برون نرود

به زور درد دل جسته است هیهات است
که تیر آه من از آسمان برون نرود

در آن حریم که صائب سخن شناسی نیست
بهوش باش که حرف از دهان برون نرود


صائب تبریزی

۰۶ مهر ۰۰ ، ۱۱:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 361

یاران میم ز بهر خدا در سبو کنید
آلوده غمم بمیم شست و شو کنید

جام لبالب می از آن دستم آرزوست
بهر خدا شفاعت من نزد او کنید

چو مست می شوید ز شرب مدام دوست
مستی بنده هم بدعا آرزو کنید

ابریق می دهید مرا تا وضو کنم
در سجده‌ام بجانب میخانه رو کنید

بیمار چون شوم ببریدم بمیکده
از بهر صحتم بخم پی فرو کنید

از خویش چون روم بمیم باز آورید
آیم به خویش باز میم در گلو کنید

وقت رحیل سوی من آرید ساغری
رنگم چو زرد شد بمیم سرخ رو کنید

تابوت من ز تاک و کفن هم ز برگ تاک
در میکده بباده مرا شست و شو کنید

تا زنده‌ام نمیروم از میکده برون
بعد از وفات نیز بدان سوم رو کنید

در خاکدان من بگذارید یک دو خم
دفنم چو میکنید میم در گلو کنید

از مرقدم بمیکده‌ها جویها کنید
از هر خم و سبوی رهی هم بجو کنید

دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من
در گردن شما که ز خاکم سبو کنید

ناید بغیر ریزهٔ خم یا سبو بدست
هر چند خاکدان مرا جست‌وجو کنید

بی بادگان چو مستیتان آرزو شود
آئید و خاک مقبرهٔ فیض بو کنید

فیض کاشانی

۰۶ مهر ۰۰ ، ۱۱:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل360

بر سر آتش سوزنده نشیمن کردم
معنی عشق تو را بر همه روشن کردم

کسی از دور فلک این همه اندیشه نکرد
که من از گردش آن نرگس رهزن کردم

خادم غیر شدم با همه غیرت عشق
آه کز دوستی‌ات خدمت دشمن کردم

سنگ نالید به حال دل دیوانهٔ من
بس که در کوه غمش ناله و شیون کردم

یارب آویزهٔ گوش تو پری‌پیکر باد
در اشکی که من از دیده به دامن کردم

عاجزم پیش دل سخت تو من کز آهی
رخنه در خاره و سوراخ در آهن کردم

سری از چشم تو با مردم عالم گفتم
همه را زآفت دور فلک ایمن کردم

بوسه‌ای از لب نوشین تو مقدورم شد
نوش داروی دل خسته معین کردم

اثر از دیر و حرم ندیدم هر چند
طلب وصل تو از شیخ و برهمن کردم

گر پرم بشکنی از سنگ، نخواهم برخاست
من که از سدره به بام تو نشیمن کردم

خیل اندوه به سر منزل من راه نبرد
تا فروغی به در میکده مسکن کردم

#فروغی_بسطامی

 

 

۰۵ مهر ۰۰ ، ۲۲:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 359

من که باشم که تمنای وصال تو کنم
یا کیم تا که حدیث لب و خال تو کنم

کس به درگاه خیال تو نمی‌یابد راه
من چه بیهوده تمنای وصال تو کنم

گلهٔ عشق تو در پیش تو نتوانم کرد
ساکتم تا که شبی پیش خیال تو کنم

از سر مردمیی گر تو کلاهی نهیم
مردم چشم و سرم طرف دوال تو کنم

ور به چشم تو درآید سخنم تا بزیم
در غزلها صفت چشم غزال تو کنم

شعر من سحر شد و شد به کمال از پی آن
که همی وصف جمالت به کمال تو کنم

چشم تو سحر حلالست و حرامست مرا
شاعری هرچه نه بر سحر حلال تو کنم

 «انوری»

 

۰۵ مهر ۰۰ ، ۲۲:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل358

مکن‌درجسم‌وجان‌منزل که این دون‌است و آن‌والا
قدم زاین هردو بیرون نِه، نه اینجا باش و نه آنجا

به‌هرچ‌ازراه‌دورافتی، چه کفر آن‌حرف و چه ایمان
به‌هرچ‌ازدوست‌وامانی، چه‌زشت آن‌نقش‌وچه‌زیبا

گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا

سخن کز روی دین گویی، چه عِبرانی چه سُریانی
مکان کز بهر حق جویی، چه جابُلقا چه جابُلسا

چه مانی بهرِ مُرداری چو زاغان اندر این پستی؟
قفس بشکن چو طاووسان، یکی بَرپَر بر این بالا

بمیر ای دوست پیش‌ازمرگ اگر می‌زندگی‌خواهی
که ادریس ازچنین‌مردن بهشتی‌گشت پیش از ما

به تیغِ عشق شو کهنه که تا عمر ابد یابی
که از شمشیرِ بویحیی نشان ندْهد کس از اَحیا

چه داری مهرِ بدمهری کز او بی‌جان شد اسکندر؟
چه بازی عشق با یاری کز او بی‌مُلک شد دارا؟

ببین-باری-که هرساعت از این پیروزگون‌خیمه
چه بازی‌ها برون آرَد همی این پیرِ خوش‌سیما

گر امروز آتشِ شهوت بکُشتی، بی‌گمان رَستی
وگرنه تَفّ آن آتش تو را هیزم کند فردا

چو علمت هست خدمت‌کن‌چودانایان، که‌زشت‌آید
گرفته چینیان احرام و مَکّی خفته در بَطحا

چو علم آموختی از حرص آنگه ترس، کاندر شب
چو دزدی با چراغ آید، گزیده‌تر بَرد کالا...

سنایی

۰۵ مهر ۰۰ ، ۱۹:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل357

یاد تو هیچم از دل پر خون نمی‌رود
وز دیده‌ام خیال تو بیرون نمی‌رود

نام وفا مبر، که دلم از جفا پر است
این داغ‌های کهنه به افسون نمی‌رود

صدگونه گل ز منزل لیلی شکفت و ریخت
داغش هنوز از دل مجنون نمی‌رود

چشمم سپید گشت ولی آه! کز دلم
زلف سیاه و عارض گلگون نمی‌رود

زین‌گونه کز جفا جگرم آب می‌کنی
از چشم من نکوست که جیحون نمی‌رود!

آهم قبول نیست؛ وگرنه کدام روز
این شعله‌ی ضعیف به گردون نمی‌رود؟

می‌شد "فغانی" از پی خوبان به صد نیاز
آیا چه گفته‌اند که اکنون نمی‌رود...؟

- بابافغانی شیرازی

۰۵ مهر ۰۰ ، ۱۹:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل356

سماع از بهر جان بی‌قرارست
سبک برجه چه جای انتظارست

مشین این جا تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آن جا که یارست

مگو باشد که او ما را نخواهد
که مرد تشنه را با این چه کارست

که پروانه نیندیشد ز آتش
که جان عشق را اندیشه عارست

چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید
در آن ساعت هزار اندر هزارست

شنیدی طبل برکش زود شمشیر
که جان تو غلاف ذوالفقارست

بزن شمشیر و ملک عشق بستان
که ملک عشق ملک پایدارست

حسین کربلایی آب بگذار
که آب امروز تیغ آبدارست

#مولانا 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

 

۰۵ مهر ۰۰ ، ۱۹:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل355

 

سد دشنه بر دل می‌خورم و ز خویش پنهان می‌کنم
جان گریه بر من می‌کند من خنده بر جان می‌کنم

خون قطره قطره می‌چکد تا اشک نومیدی شود
وز آه سرد اندر جگر آن قطره پیکان می‌کنم

دست غم اندر جیب جان پای نشاط اندر چمن
پیراهنم سد چاک و من گل در گریبان می‌کنم

گلخن فروز حسرتم گرد آورد خاشاک غم
بی درد پندارد که من گشت گلستان می‌کنم

غم هم به تنگ آمد ولی قفلست دایم بر درش
این خانهٔ تنگی که من او را به زندان می‌کنم

امروز یا فردا اجل دشواری غم می‌برد
وحشی دو روزی صبر کن کار تو آسان می‌کنم

«وحشی»

 

۰۵ مهر ۰۰ ، ۱۳:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل354

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد

بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

ای عروس هنر از بخت شکایت منما
حجله حسن بیارای که داماد آمد

دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد
«حافظ»

 

۰۵ مهر ۰۰ ، ۱۳:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 353

نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم

منم و هزار حسرت که در آرزوی رویت
همه عمر من برفت و بنرفت هیچ کارم

اگر به دستگیری بپذیری اینت منت
واگر نه رستخیزی ز همه جهان برآرم

چه کمی درآید آخر به شرابخانهٔ تو
اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم

چو نیم سزای شادی ز خودم مدار بی غم
که درین چنین مقامی غم توست غمگسارم

ز غم تو همچو شمعم که چو شمع در غم تو
چو نفس زنم بسوزم چو بخندم اشکبارم

چو زکار شد زبانم بروم به پیش خلقی
غم تو به خون دیده همه بر رخم نگارم

ز توام من آنچه هستم که تو گرنه‌ای نیم من
که تویی که آفتابی و منم که ذره‌وارم

اگر از تو جان عطار اثر کمال یابد
منم آنکه از دو عالم به کمال اختیارم

 «عطار»

 

۰۵ مهر ۰۰ ، ۱۲:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی