عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۷۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل382

دوش به خواب دیده‌ام روی ندیدهٔ تو را
وز مژه آب داده‌ام باغ نچیدهٔ تو را

قطره خون تازه‌ای از تو رسیده بر دلم
به که به دیده جا دهم تازه رسیدهٔ تو را

دبا دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو
رام به خود نموده‌ام باز رمیدهٔ تو را

من که به گوش خویشتن از تو شنیده‌ام سخن
چون شنوم ز دیگران حرف شنیدهٔ تو را

تیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببین
پشت خمیده مرا، قد کشیدهٔ تو را

قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی
چنگ نمی‌توان زدن زلف خمیدهٔ تو را

دست مکش به موی او مات مشو به روی او
تا نکشد به خون دل دامن دیدهٔ تو را

باز #فروغی از درت روی طلب کجا برد
زان که کسی نمی‌خرد هیچ خریدهٔ تو را

فروغی

۰۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل381

.

سرسبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟
افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟

من شور و شر موج و تو سر سختی ساحل
روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی
من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی

مغرور، ولی دست به دامان رقیبان
رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟

«تنهایی و رسوایی»، «بی مهری و آزار»
ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی

 

 

#فاضل_نظری

۰۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 380

عاشق مهجور، وصل دلستان بیند به خواب
دیدهٔ محتاج، گنج شایگان بیند به خواب

بعد این چشم من آن سرو روان بیند به خواب
دیدهٔ عاشق مگر بخت جوان بیند به خواب

دل کجا و طرهٔ نازک نهالان از کجا؟
مرغ بی بال و پر ما، آشیان بیند به خواب

مرگ عاشق گفتم او را مهربان سازد نشد
قمری ما سرو او را سرگران بیند به خواب

دولت بیدار را در دیده ریزم خاک خشک
گرجبینم سجدهٔ آن آستان بیند به خواب

مرگ هر کس در حقیقت نقش حال زندگی ست
هر چه کس بیند به بیداری، همان بیند به خواب

صبح محشر سرگران برخیزد از خواب لحد
گر شبی زاهد، خرابات مغان بیند به خواب

وصا ازکف رفته را دیگرکجا یابی حزین ؟
در خزان بلبل بهار بی خزان بیند به خواب

✏ «حزین لاهیجی»

 

۰۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 379

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست
ذره‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم
چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
مولانا
 

۰۸ مهر ۰۰ ، ۱۸:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 378

گر شبی چارهٔ این درد جدایی بکنم
از شب طرهٔ او روز نمایی بکنم

ور به دست آورم از شام دو زلفش گرهی
تا سحر بر رخ او غالیه سایی بکنم

سرزنش می‌کندم عقل که: در عشق مپیچ
بروم چارهٔ این عقل ریایی بکنم

از برای سخن عقل خطایی باشد
که به ترک رخ آن ترک ختایی بکنم

گر مسخر شود آن روی چو خورشید مرا
پادشاهی چه؟ که دعوی خدایی بکنم

هر چه باشد، ز دل و دانش و دین، گر خواهد
بدهم و آنچه مرا نیست گدایی بکنم

از جدایی شدم آشفتهٔ و اندر همه شهر
مددی نیست که تدبیر جدایی بکنم

صبر گویند: بکن، صبر به دل شاید کرد
چون مرا نیست دلی، صبر کجایی بکنم؟

اوحدی وار اگر آن زلف دو تا بگذارد
زود یکتا شوم و ترک دوتایی بکنم

اوحدی

۰۸ مهر ۰۰ ، ۱۸:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل377

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

#سعدی

۰۸ مهر ۰۰ ، ۱۸:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 376

ای ترک کمان ابرو، من کشته ابرویت
ملک همه چین و هند، ندهم به یکی مویت

وقتی به طفیل گوی بنواز سرم آخر
تا چند به هر زخمی حسرت خورم از کویت

گفتی که بدین سودا غمناک چه می گردی
آواره دلی دارم در حلقه گیسویت

مسجد چه روم چندین، آخر چه نمازست این
رویم به سوی قبله دل جانب ابرویت

شبها همه کس خفته جز من که به بیداری
افسانه دل گویم در پیش سگ کویت

گه نام گلی گویم، گه نام گلستانی
زینگونه در اندازم هر جا سخن از رویت

بوی گل ازین پیشم در باغ نمودی ره
بادی نوزید از تو گمره شدم از بویت

جان در طلبت همره تا باز رهد زین غم
فریاد که بادی هم ناید گهی از سویت

پیش تو بگو کای بت سوزند چو هندویم
بر آینه ریز آنگه خاکستر هندویت

سر در خم چوگانت راضی ست بدین خسرو
آن بخت کرا کارد سر در خم بازویت


#امیرخسرو_دهلوی

 

۰۸ مهر ۰۰ ، ۱۸:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل375

که گمان داشت که روزی تو سفر خواهی کرد
روز ما را ز شب تیره بتر خواهی کرد

خیمه در کوه و بیابان زده با لاله ز حان
خانهٔ عیش مرا زیر وزبر خواهی کرد

که برین بود که من گشته ز عشقت مجنون
تو ره بادیه را بیهوده سر خواهی کرد

سوی دشت آهوی خود را به چرا خواهی برد
آهوان را ز چراگاه به در خواهی کرد

که خبر داشت که یک شهر در اندیشهٔ تو
تو نهان از همه آهنگ سفر خواهی کرد

محملت را تتق از پردهٔ شب خواهی بست
ناقه‌ات زاهدی از بانگ سحر خواهی کرد

کس چه دانست شد من که بر هجر و وصال
ملک را حصه به میزان نظر خواهی کرد

دست از صاحبی ملک دلم خواهی داشت
هوس یوسف مصری دگر خواهی کرد

که در اندیشهٔ این بود که از جیب غرور
سر جرات تو برین مرتبه برخواهی کرد

این زمان تاب ببینم چقدر خواهی داشت
این زمان صبر ببینم چقدر خواهی کرد

نه رخ از هم رهی اهل نظر خواهی تافت
نه ز بدبین و ز بد خواه حذر خواهی کرد

محتشم گفتم از آن آینه رو دست مدار
رو به بی‌تابی و بی‌صبری اگر خواهی کرد

#محتشم_کاشانی

 

۰۸ مهر ۰۰ ، ۱۸:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل374

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را

از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را

من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز
نالم و از نالهٔ خود در فغان آرم تو را

شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را

ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را

گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم
تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را

در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را

خامشی از قصهٔ عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را

✏ «هاتف اصفهانی»

 

۰۸ مهر ۰۰ ، ۱۸:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل373

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی‌دهد
 
از بهر بوسه‌ای ز لبش جان همی‌دهم
اینم همی‌ستاند و آنم نمی‌دهد
 
مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد
 
زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین
کان جا مجال بادوزانم نمی‌دهد
 
چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه ره به میانم نمی‌دهد
 
شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بدعهدی زمانه زمانم نمی‌دهد
 
گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی‌دهد
 
🖋#حافظ

۰۷ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی