عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۷۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل 391

یا حلقه ارادت ساغر به گوش کن
یا عاقلانه ترک در می فروش کن

چون می درین دو هفته که محبوس این خمی
سرجوش زندگانی خود صرف جوش کن

بسیار نازک است سخن های عاشقان
بگذار گوش را و سرانجام هوش کن

چون صبح در پیاله زرین آفتاب
خونابه ای که می دهد ایام نوش کن

از بی قراری تو جهان است پر خروش
این بحر را به لنگر تمکین خموش کن

زان پیشتر که خرج کند گفتگو ترا
پهلو تهی ز صحبت این خودفروش کن

از روی تلخ توست چنین مرگ ناگوار
این زهر را به جبهه واکرده نوش کن

وصل گل از ترانه شب عندلیب یافت
زنهار در کمینگه شبها خروش کن

از نافه می توان به غزال ختن رسید
جان را فدای مردم پشمینه پوش کن

ساقی صبوح کرده ز میخان می رسد
صائب وداع صبر و دل و عقل و هوش کن

صائب تبریزی

۰۹ مهر ۰۰ ، ۱۴:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 390

ای پیک راستان خبر یار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو

برهم چو می‌زد آن سر زلفین مشکبار
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو

هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست
گو این سخن معاینه در چشم ما بگو

آن کس که منع ما ز خرابات می‌کند
گو در حضور پیر من این ماجرا بگو

گر دیگرت بر آن در دولت گذر بود
بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو

هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو

بر این فقیر نامه آن محتشم بخوان
با این گدا حکایت آن پادشا بگو

جان‌ها ز دام زلف چو بر خاک می‌فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو

جان پرور است قصهٔ ارباب معرفت
رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو

حافظ گرت به مجلس او راه می‌دهند
می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو

#حافظ

۰۹ مهر ۰۰ ، ۱۴:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل389

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریهٔ بی‌اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

مرا ز بادهٔ نوشین نمی‌گشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پارهٔ دل در کنار باید و نیست

به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو
به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست

رهی معیری

۰۹ مهر ۰۰ ، ۱۴:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

388

🔸🔸🔸

بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم

ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سِر ببین
آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم

یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست
ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم

ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم


#مولانا
❤️❤️

۰۹ مهر ۰۰ ، ۱۴:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل387

سرم نشیمنِ سوداست تا هوس باقی‌ست
دلم خزانه‌ی غم‌هاست تا نفس باقی‌ست

ز شوق روی تو در خاک ‌می‌پرد چشمم
هنوز قوت پرواز این مگس باقی‌ست

معاشران همه رفتند و جستجوی کنید
کز این گروه سفرکرده هیچکس باقی‌ست

دلم نمانْد و فغان مانْد یادگارِ دلم
جرس به باد شد و ناله‌ی جرس باقی‌ست

متاعِ اهل محبت ندیده روی رواج
هنوز گرمی بازار بوالهوس باقی‌ست

گذشت عافیت و مانْد رنج دل، «طالب»!
بساط گل همه بر باد رفت و خس باقی‌ست...

#طالب_آملی

۰۹ مهر ۰۰ ، ۱۴:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل386

دست مرا بگیر، که آب از سرم گذشت
خون از رُخم بشوی، که تیر از پَرم گذشت.

سر بر کشیدم از دلِ این دود، شعله‌وار
تا این شب از برابر چشمِ ترم گذشت.

شوق رهایی‌ام درِ زندانِ غم شکست
بوی خوشِ سپیده‌دم از سنگرم گذشت.

با همرهان بگوی: «سراغ وطن گرفت
هرجا که ذره ذره‌ی خاکسترم گذشت.»

خورشیدها شکفت ز هر قطره خون من
هر جا که پاره‌های دل‌ِ پرپرم گذشت.

در پرده‌های دیده‌ی من، باغ گل دمید
نام وطن چو بر ورقِ دفترم گذشت.

#فریدون_مشیری

۰۹ مهر ۰۰ ، ۱۴:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

شعری برای خدا با حروف الفبا

 

(ا) الا یا ایها الاول به نامت ابتدا کردم
(ب) برای عاشقی کردن به نامت اقتدا کردم
(پ) پشیمانم پریشانم که بر خالق جفا کردم
(ت) توکل بر شما کردم بسویت التجا کردم
(ث) ثنا کردم دعا کردم صفا کردم
(ج) جوانی را خطا کردم زمهرت امتناع کردم
(چ) چرایش را نمیدانم ببخشا که خطا کردم
(ح) حصارم شد گناهانی که آنجا در خفا کردم
(خ) خداوندا تو میدانی سر غفلت چه هاکردم
(د) دلم پر مهر تو اما چه بی پروا گناه کردم
(ذ) ذلالم داده ای اکنون که بر تو اقتدا کردم

(ر) رهت گم کرده بودم من که گفتم اشتباه کردم
(ز) زبانم قاصر از مدح و کمی با حق صفاکردم
(ژ) ژنم را از غزل دادی ژنم را مبتلا کردم
(س) سرم شوریده میخواهی سرم از تن جدا کردم
(ش) شدی شافی برای دل تقاضای شفا کردم
(ص) صدا کردی که ادعونی خدایا من صدا کردم
(ض) ضعیف و ناتوانم من به در گاهت ندا کردم
(ط) طلسم از دل شکستم من که جادو بی بها کرد

(ظ) ظلمت نفس اماره که شکوه بر صبا کردم
(ع) علیمی عالمی بر من ببخشا که خطا کردم
(غ) غمی غمگین به دل دارم که نجوا با خدا کردم
(ف) فقیرم بر سر کویت غنی را من صدا کردم
(ق) قلم را من به قرآن کریمت مقتدا کردم
(ک) کتابت ساقی دلها قرائت والضحی کردم
(گ) گرم از درگهت رانی نمی رنجم خطا کردم
(ل) لبم خاموش و دل را با تکاثر آشنا کردم
(م) مرا سوی خود آوردی از این رو من صفا کردم
(ن) نرانی از درگهت یا رب که الله راصدا کردم
(و) ولی را من تو می دانم تورا هم مقتدا کردم
(ه) همین شعرم به درگاهت قبول افتد دلم را مبتلا کردم
(ی) یکی عبد گنهکارم اگرعفوم کنی یارب غزل را انتها کردم

# ناشناس

۰۹ مهر ۰۰ ، ۱۳:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 385

دامن از چنگ غم یار رها خواهم کرد
گره از کار دل خون شده وا خواهم کرد

در دلی نیست نشانی ز وفا من هم نیز
گر کند عمر وفا، ترک وفا خواهم کرد

 پای یک گل ننشینم که چنین خوار شوم
بعد از این رقص کنان کار صبا خواهم کرد 

حیف، عادت به وفا کرده دل خون شده ام
ورنه می گفتم از این بیش چها خواهم کرد

 نه خطا شد به خدا؛ تا تن و جانم باشد
صبر بر جور و تحمل به جفا خواهم کرد

 قیمت هر گهر اشک یکی بوسه توست
تا نگویی که تو را مفت رها خواهم کرد

گر دهد چرخ به من نوبتی ای باده کشان
به خدا میکده ای وقف شما خواهم کرد

توبه کردم که دگر توبه بی جا نکنم
تا بود عمر به این عهد وفا خواهم کرد

ای عماد از شکن طره من شکوه مکن
صبر کن درد تو یک روز دوا خواهم کرد

#عماد_خراسانی

۰۹ مهر ۰۰ ، ۱۳:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 384

صورت نبندد ای صنم، بی زلف تو آرام دل
دل فتنه شد بر زلف تو، ای فتنهٔ ایام دل

ای جان به مولای تو، دل غرقهٔ دریای تو
دیری است تا سودای تو، بگرفت هفت اندام دل

تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد
تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل

جانا دلم از چشم بد، نه هوش دارد نه خرد
تا از شراب عشق خود، پر باده کردی جام دل

پیغامت آمد از دلم، کای ماه حل کن مشکلم
کی خواهد آمد حاصلم، ای فارغ از پیغام دل

از رخ مه گردون تویی، وز لب می گلگون تویی
کام دل من چون تویی، هرگز نیابم کام دل

ای همگنان را همدمی، شادی من از تو غمی
عطار را در هر دمی، جانا تویی آرام دل

✏ «عطار»

 

۰۹ مهر ۰۰ ، ۱۳:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل383

عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست
کی به‌مسجد سزد آن‌ شمع که ‌در خانه رواست
به وفایی که نداری قسم ای ماه جبین
هر جفایی که کنی بر دل ما عین وفاست
اگر از ربختن خون منت خرسندی است
این‌ نه‌ خون‌ است‌ بیا دست‌ در او زن که حناست
سر زلف تو ز چین مشک تر آورده به شهر
از ختن مشک مخواهید حریفان که خطاست
من گرفتار سیه‌چردهٔ شوخی شده‌ام
که به من دشمن و با مردم بیگانه صفاست
یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد
گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست
روزی آیم به سرکوی تو و جان بدهم
تا بکوبند که این‌، کشتهٔ آن ماه‌لقاست

زود باشدکه سراغ من تهمت‌زده را
از همه شهر بگیری و ندانندکجاست

اگرت یار جفا کرد و ملامت «‌راهب‌»
غم مخور دادرس عاشق مظلوم‌ خداست
 
#ملک‌_الشعرای_بهار

۰۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی