عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۷۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل401

دلا چون در خم چوگان عشق دوست چون گوئی
اگر ضربت زند شاید که از خدمت سخن گوئی

اگر کشتن بود کامش ترا باید شدن رامش
نخواهی جستن از دامش که او شیر و تو آهوئی

ز جام عشق اگر مستی بشو دست از غم هستی
چو در دلدار پیوستی ز غیر او چه میجوئی

ز شوق روی آن دلبر فدا کن مال و جان و سر
ز عقل و دین و جان بگذر اگر دیوانه اوئی

چو یار آمد بدلجوئی بهر جانب چه میپوئی
چو با تست آنچه میجوئی چرا آشفته هر سوئی

از این تخمیر آب و گل توئی مقصود حق ای دل
توئی دریای بی ساحل بصورت گر چه چون جوئی

ز گوهرهای گنج شه بغواصی شوی آگه
در این دریا اگر یکره دو دست از جان فرو شوئی

حسین از فیض سبحانی مشامی جوی روحانی
که از نفخات ربانی ریاحین رضا بوئی
«حسین خوارزمی»

 

۱۲ مهر ۰۰ ، ۱۷:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل400

بر من ز بس فراق تو تیغِ جفا کشد
نقاش، عضو عضو من از هم جدا کشد!

هرکس چو سُرمه خواسته عزت به چشم خلق
خود را به گوشه‌ای چو رسانید، واکشد

یک گام بیش نیست رهِ منزلِ مراد
آن هم همین‌قدَر که کس از دهر پا کشد

چون نقشِ جاده بر سر راهش فتاده‌ایم
گردیم خاک پای، سری گر به ما کشد

طولِ اَمل، کمندِ شکارِ هوس نشد
این رشته‌ی دراز، کسی تا کجا کشد؟

صدبار جان‌سپردن از آن بِه که پیش خلق
یک‌بار کس نفَس ز پی مدّعا کشد

دانی چرا ز گفتن حال دلم خموش؟
ترسم که رفته‌رفته به چون و چرا کشد

«عالی» شده‌ست پیر و نکرده‌ست ترکِ عشق
نخل خمیده‌ای‌ست که بار وفا کشد...

عالی_شیرازی

۱۱ مهر ۰۰ ، ۲۲:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل399

باده‌ی ساغرت از خونِ دلِ یاران است
وایِ اغیار اگر این اجر وفاداران است!

زلف در پای تو افتد به تظلّم چپ و راست
بس که در تاب، ز سودای گرفتاران است

نیست چشمت ز شبانِ غمم آگه، آری
خفتگان را چه غم از حسرت بیداران است؟!

دارم از چشم تو صد عربده و دم نزنم
که اگر ناله کنم، زحمتِ بیماران است

عشق، داغِ دل فرهاد به خون کرده رقم
نقش هر لاله که بر دامنِ کهساران است

رخ تو، اشک مرا، کیست که خود دید و نکرد
-هوس باده که آن گلشن و این باران است

محضرِ آنکه تو در خون کشی‌اش روز حساب
خوار چون نامه‌ی اعمال گنهکاران است

از دهانت طمعِ لطفِ کمی دارم و این
آرزویی‌ست که در خاطر بسیاران است

یوسفی چون تو به «یغما» ندهد کس، دانم
اینقدَر هست که او هم ز خریداران است...

 یغمای_جندقی

 

۱۱ مهر ۰۰ ، ۲۲:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل398

نهفته‌ام به خموشی، خیال روی تو را
مباد کز نفسم بشنوند بوی تو را

ز سنگ محتسبِ شهر، غم مخور ساقی!
سپرده‌ایم به پیر مغان سبوی تو را

اگر غلط نکنم، حرف ما و من غلط است
شنیده‌ام ز لب خویش گفتگوی تو را

شده‌ست شیفته بلبل به باغ و حور به خُلد
ندیده‌اند گلستانِ رنگ و بوی تو را!

اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد
کشیده‌ایم در آغوش، آرزوی تو را

شود ز باختنِ رنگم آتشین لعلت
چه نازکی‌ست عتابِ بهانه‌جوی تو را

به طور عشق "حزین"! آستین‌فشان گردد
کلیم اگر شنود طرز های و هوی تو را...

#حزین_لاهیجی

۱۱ مهر ۰۰ ، ۲۲:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل397

شب که ز گریه می‌کنم دجله کنار خویش را
می‌افکنم به بحر خون جسم نزار خویش را

باد سمند سر گشت بر تن خاکیم رسان
پاک کن از غبار من راهگذار خویش را

بر سردار چون روم بار تو بر دل حزین
در گذرانم از ثریا پایهٔ دار خویش را

در دل خاک از غمت آهی اگر برآورم
شعلهٔ آتشی کنم لوح مزار خویش را

ای همه دم ز عشوه‌ات ناوک غمزه در کمان
بهر خدا نوازشی سینهٔ فکار خویش را

گر نکشیدی آن صنم زلف مسلسل از کفم
بند به پا نهادمی صبر و قرار خویش را

محتشم از تو جذبه‌ای می‌طلبم که آوری
بر سر من عنان کشان شاه سوار خویش را


#محتشم_کاشانی

۱۱ مهر ۰۰ ، ۲۲:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 396

صبح وصل از افق مهر بر آید روزی
وین شب تیرهٔ هجران بسر آید روزی

دود آهی که بر آید ز دل سوختگان
گرد آئینهٔ روی تو در آید روزی

هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت
سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی

وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق
تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی

می‌رسانم بفلک ناله و می‌ترسم از آن
که دعای سحرم کارگر آید روزی

عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه
هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی

هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم
خبری سوی من بیخبر آید روزی

بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر
گرم آن جان جهان در نظر آید روزی

همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز
که گل باغ امیدت ببر آید روزی

#خواجوى_کرمانی 

 

۱۱ مهر ۰۰ ، ۲۲:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل395

چو دریابد کسی رنگ ادای چشم خود کامش
نهانتر از رگ خواب است موج باده در جامش

رساییها به فکر طرهٔ او خاک می‌بوسد
مپرس از شانهٔ‌ کوتاه دست آغاز و انجامش

خیال او مقیم چشم حیران است‌، می‌ترسم
که آسیبی رساند جنبش مژگان بر اندامش

به ذوق شوخی آن جلوه چون آیینهٔ شبنم
نگاهی نیست در چشمم ‌که حیرانی‌ کند رامش

تبسم ساغر صبح تمنای ‌که می‌گردد
اگر یابی به صد دست دعا بردار دشنامش

گر این باشد غرور شیوهٔ نازی‌که من دیدم
به‌کام خویش هم مشکل‌که باشد لعل خودکامش

چه امکان است دل را در خرامش ضبط خودکردن
همه‌گر سنگ باشد بر شرر می‌بندد آرامش

اگر در خانهٔ آیینه حسنش پرتو اندازد
چو جوهر لعمهٔ خورشید جوشد از در و بامش

نه تنها در دل آیینه رنگ جلوه می‌خندد
در آغوش نگینها هم تبسم می‌کند نامش

طواف خاک‌کویش آنقدر جهد طرب دارد
که رنگ و بوی‌گل در غنچه‌ها می‌بندد احرامش

در آن محفل‌که حسن عالم آرایش بود ساقی
فلک میناست می عیش ابد خورشید ومه جامش

ز نخل آن قد دلجو نزاکت را تماشا کن
که خم‌ گردیده شاخ ابرو از بار دو بادامش

امید از وصل او مشکل که گردد داغ محرومی
نفس تا می‌تپد بر خویش درکار است پیغامش

سر انگشت اشارات خطش با دیده می‌گوید
حذر باید ز صیادی که خورشید است در دامش

مریض شوق بیدل هرگز آسودن نمی‌خواهد
که ‌همچون نبض موج آخر کفن می‌گردد آرامش

 «بیدل دهلوی»

 

۱۰ مهر ۰۰ ، ۲۲:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل394

تا قامت چو سرو تو بالا کشیده‌اند
در چشمم آن خیال چه رعنا کشیده‌اند

دامن‌کشان به باغ گذر کن که سرو را
دامن ز رشک قد تو در پا کشیده‌اند

نقش خیال ابروی شوخ کمان‌وشت
بر کارگاه حسن چه زیبا کشیده‌اند

مستوفیان کشور خوبی چو خطّ تو
حرفی دگر به دور قمر ناکشیده‌اند

کارم به جان و کارد سوی استخوان رسید
از بس زبان طعن که در ما کشیده‌اند

این مردمان دیده‌ی خونین سرشک من
هردم زگریه رخت به دریا کشیده‌اند

ابن حسام لؤلؤ نظم خوشاب تو
چون رشته در حمایل جوزا کشیده‌اند

ابن_حسام_خوسفی

۱۰ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل393

بتم از غمزه و ابرو، همه تیر و کمان سازد
به غمزه خون دل ریزد به ابرو کار جان سازد

چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتار است
چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد؟

خرابی ها کند چشمش که نتوان کرد در عالم
چه شاید گفت با مستی که خود را ناتوان سازد؟

دل و جان همه عالم فدای لعل نوشینش
که چون جام طرب نوشد دو عالم جرعه‌دان سازد

غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد
لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد

بتی کز حسن در عالم نمی‌گنجد عجب دارم
که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟

عراقی، بگذر از غوغا، دلی فارغ به دست آور
که سیمرغ وصال او در آنجا آشیان سازد

 «عراقی»

 

۱۰ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل392

ای خوشا رندی که رو در ساحت می‌خانه کرد
چارهٔ دور فلک از گردش پیمانه کرد

سال ها کردم به صافی خدمت میخانه را
تا می صاف محبت در وجودم خانه کرد

دانهٔ تسبیح ما را حالتی هرگز نداد
بعد از این در پای خم، انگور باید دانه کرد

نازم آن چشم سیه کز یک نگاه آشنا
مردم آگاه را از خویشتن بیگانه کرد

چشمهٔ خورشید رویش چشم را بی تاب ساخت
حلقهٔ زنجیر مویش عقل را دیوانه کرد

من که در افسون گری افسانه‌ام در روزگار
نرگس افسون گر ساقی مرا افسانه کرد

دامن آن گنج شادی را نیاوردم به دست
سیل غم بیهوده یکسر خانه‌ای ویرانه کرد

سر حق را بر سر دار فنا کرد آشکار
در طلب منصور الحق همت مردانه کرد

آن چه با جان فروغی کرد حسن روی دوست
کی فروغی شمع با آتش به جان پروانه کرد

#فروغی_بسطامی

 

۰۹ مهر ۰۰ ، ۱۴:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی