عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۷۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل372

وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را

امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را

دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد
باری حریفی جو که او مستور دارد راز را

روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را

چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می‌زنند
یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را

شور غم عشقش چنین حیف است پنهان داشتن
در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را

شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت
ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را

من مرغکی پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌ام
گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را

سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده‌ام
مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را
 «سعدی»

 

۰۷ مهر ۰۰ ، ۲۱:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل371

آتش عشقم بسوخت خرقه طامات را
سیل جنون در ربود رخت عبادات را

مسئله عشق نیست درخور شرح و بیان
به که به یکسون نهند لفظ و عبارات را

دامن خلوت ز دست کی دهد آن کو که یافت
در دل شب‌های تار ذوق مناجات را

هر نفسم چنگ و نی از تو پیامی دهد
پی نبرد هر کسی رمز اشارات را

جای دهید امشبم مسجدیان تا سحر
مستم و گم کرده‌ام راه خرابات را

دوش تفرج‌کنان خوش ز حرم تا به دیر
رفتم و کردم تمام سیر مقامات را

غیر خیالات نیست عالم و ما کرده‌ایم
از دم پیر مغان رفع خیالات را

خاک‌نشینان عشق بی مدد جبرئیل
هر نفسی می‌کنند سیر سماوات را

بر سر بازار عشق کس نخرد ای عزیز
از تو به یک جو هزار کشف و کرامات را

وحدت از این پس مده دامن رندان ز دست
صرف خرابات کن جمله اوقات را

«وحدت کرمانشاهی»

 

۰۷ مهر ۰۰ ، ۲۱:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل370

ای در ابرو گره افکنده چه حال است تو را
گویی از صحبت احباب ملال است تو را

موجب حسن تو تنها نه خط و خال فتاد
عشق ما نیز ز اسباب جمال است تو را

تشنگان را به دمی آب تفقد می کن
ای که منزل به لب آب زلال است تو را

بر دل از غصه مرا رنج و ملالی ست عظیم
تا به هر سفله سر غنج و دلال است تو را

بی تو گشتم چو خیالی و به خاطر نگذشت
هرگز این نکته ات آخر چه خیال است تو را

نیست ره سوی توام جز به پر و بال امید
مشکن این بال و پرم را که وبال است تو را

جامی اندیشه ساحل مکن از لجه عشق
که برون رفتن ازین ورطه محال است تو را

جامی

۰۷ مهر ۰۰ ، ۱۴:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل369

آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق هستی ما درننوشتی

هر چند که هجران ثمر وصل برآرد
دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی

آمرزش نقد است کسی را که در این جا
یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی

در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد
چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی

مفروش به باغ ارم و نخوت شداد
یک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی

تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی

آلودگی خرقه خرابی جهان است
کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی

از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ
تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی

#حافظ

 

 

۰۶ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل368

من به هر جوری نخواهم کرد زاری
زانکه دولت باشد از خوی تو خواری

گفته‌ای: خونت بریزم،سهل باشد
بعد ازین گر بر سرم شمشیر باری

گو: بیاموز، ابر نیسانی، ز چشمم
اشک باریدن در آن شبهای تاری

بر ندارم سر ز خاک آستانت
من خود این خیر از خدا خواهم به زاری

با تو خواهم گفت هر جوری که کردی
گر نخواهی عذرم، آخر شرم داری

اوحدی مقبل شود در هر دو عالم
ار قبولش می‌کنی روزی به یاری

اوحدی

۰۶ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل367

سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ما 
بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما 

تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟
ز ناله سحر و گریه شبانه ما 

 چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه 
جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما 

نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است 
ز سوز سینه بود گرمی ترانه ما 

چنان ز خاطر اهل جهان فراموشیم 
که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما 

بخنده رویی دشمن مخور فریب رهی
که برق خنده زنان سوخت آشیانه ما

رهی معیری

۰۶ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل366

خراب از باد پائیز خمارانگیز تهرانم
خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم

خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی
گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم

خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد
خدایا این شب آویزان چه می خواهند از جانم

پریشان یادگاریهای بر بادند و می پیچند
به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم

خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد
چه جای من که از سردی و خاموشی ز مستانم

سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم

نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من
نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم

شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی
به اشک توبه خوش کردم که می بارد به دامانم

گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی
که من واخواندن این پنجه پیچیده نتوانم

کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام
که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم

سرود آبشار دلکش پس قلعه ام در گوش
شب پائیز تبریز است در باغ گلستانم

گروه کودکان سرگشته چرخ و فلک بازی
من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم

به مغزم جعبه شهر فرنگ عمر بی حاصل
به چرخ افتاده و گوئی در آفاقست جولانم

چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن
به زورقهای صاحب کشته سرگشته می مانم

ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین
چه می گویم نمی فهمم چه می خواهم نمی دانم

به اشک من گل و گلزار شعر فارسی خندان
من شوریده بخت از چشم گریان ابر نیسانم

کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز
به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم

فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن
که من سلطان عشق و شهریار شعر ایرانم

#شهریار

 

۰۶ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل365

بی هوای دوست، ای جان دلم، جانی ندارم
دردمندم، عاشقم بی دوست، درمانی ندارم

آتشی از عشق در جانم فکندی، خوش فکندی
من که جز عشق تو آغازی و پایانی ندارم

عشق آوردم در این میخانه با مشتی قلندر
پرگشایم سوی سامانی که سامانی ندارم

عالم عشق است، هر جا بنگری از پست و بالا
سایه عشقم که خود پیدا و پنهانی ندارم

هر چه گوید عشق گوید، هر چه سازد عشق سازد
من چه گویم، من چه سازم، من که فرمانی ندارم

غمزه کردی، هر چه غیر از عشق را بنیان فکندی
غمزه کن بر من که غیر از عشق بنیانی ندارم

سر نهم در کوی عشقت، جان دهم در راه عشقت
من چه می‏گویم که جز عشقت سر و جانی ندارم

عاشقم، جز عشق تو، در دست من چیزی نباشد
عاشقم، جز عشق تو بر عشق برهانی ندارم

 «امام خمینی»

 

۰۶ مهر ۰۰ ، ۲۱:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 364

زمین خوردازمیش دُردی چوچشمش پرخماری شد
بچرخ افتادازآن شوری چوزلفش بیقراری شد

ز عشقش دلفروزان مهرومه چون مجمر سوزان
هلال ازدرد شوق ابرویش زردو نزاری شد

به بستان صباحت سرگران اوراخرامی بود
ز شوق قداو ز اشک صنوبر جویباری شد

نمی یم دید از بحرغمش خون دردلش زدموج
زسوزش کوه را داغی رسید و لاله زاری شد

نمودندازمی لعلش مخمر طینت آدم
از آن می چون عجین شدخاک هرگل گلعذاری شد

چوبست از سبزهٔ خط بر رخش پیرایه آن نوگل
طراوت میچکید ازسبزهاش باغ وبهاری شد

زچوگانش که شدگوی خمش سرهای جانبازان
بروی گلرخان نقشی نشست ابروی یاری شد

چو زلفش شانه زد باد صبازان عنبر افشان باشد
وزید از تا مویش نفخهٔ مشک تتاری شد

ز بهرآنکه دست نارسایانرا کند کوته
عزازیلی شد از زلفش هویدا پرده داری شد

حقیقت چونکه پنهان مانداندر پردهٔ غیبی
دوبینان رامیان آمد سخنهاگیر وداری شد

بمیدان طلب چون دید جانبازی مشتاقان
سرخود زاهد مسکین گرفت و در کناری شد

کسی راکوشدی همدم دم جانبخش عیسی داد
بهر قلبی که زد خاک رهش کامل عیاری شد

مزن دم اردل و جان رهرواین وادی عشق است
کجا دل درحساب آمد کجا جان در شماری شد

عقاب ار پر زدی اینجا نمودی پشه لاغر
اگرشیر ژیان آمد در این صحرا شکاری شد

چوحسنش جلوه ای کرد ازلباس حسن معشوقان
فتادی یکطرف پروانه و یکسو هزاری شد

مدام از گردش چشم بتان ساغر زند اسرار
اگرچه پارسائی بودرند باده خواری شد

 «حکیم سبزواری»

۰۶ مهر ۰۰ ، ۲۱:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل363

به عشق چهرهٔ لیلی دل بیچاره مجنون شد
به بوی سنبل زلفش دماغ عقل مفتون شد

چو بلبل درگلستان سر کویش همی نالم
ازآندم کز غم عشقش دلم چون غنچه پرخون شد

همی گویم که درد دل به وصل او دوا سازم
ولی می بینم ازهجرش که دردی دیگر افزون شد

سر زلف سیه دیدم شدم شیدا و سودائی
ندانم تا دل مسکین در آن دام بلا چون شد

برو ای عقل از عاشق مجو رأی خردمندی
که عشقش در درون آمد ز خلوت عقل بیرون شد

بیاور ساقیا جامی که مستم توبه بشکستم
بگو مطرب نوائی خوش که لیلی باز مجنون شد

چرا گوئی دل از دستت نباید داد ای سید
مکن عیب من بی دل که کار از دست بیرون شد

«شاه نعمت‌الله ولی»

 

۰۶ مهر ۰۰ ، ۱۱:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی