عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۷۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل421

زلف معشوق به دست دگران است امشب
نوبت دولت کوته نظران است امشب

همدمی نیست که باشد به قدش خلعت عشق
کو نه چون صبح ز غم جامه دران است امشب

گه به غم گاه به ماتم گذرد شکر خدای
که به هرحال بزودی گذران است امشب

باشد آن ماه به سرمنزل ما آرد روی
چشم امید به هر سو نگران است امشب

نیست جز خون جگر از مژه دور از لب او
آنچه درساغر خونین جگران است امشب

دود آهم که به انجم شده بر راز شبم
پرده دیده روشن بصران است امشب

باشد از دوست خبر مایه شادی و طرب
جامی غمزده از بی خبران است امشب

«جامی»

 

۱۴ مهر ۰۰ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل420

به چشم لطف اگر بینی گرفتاران رسوا را
به ما هم گوشه چشمی که رسوا کرده‌ای ما را

پس از مردن نخواهم سایهٔ طوبی ولی خواهم
که روزی سایه بر خاکم فتد آن سروبالا را

حذر کن از دم سرد رقیب، ای نوگل خندان
که از باد خزان آفت رسد گلهای رعنا را

دلا، تا می‌توان امروز فرصت را غنیمت دان
که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را

زلال خضر باشد خاک پایت، جای آن دارد
که ذوق خاک‌بوسی بر زمین آرد مسیحا را

هلالی را چه حد آن که بر ماه رخت بیند؟
به عشق ناتمام او چه حاجت روی زیبا را؟

✏ «هلالی جغتایی»

 

۱۳ مهر ۰۰ ، ۱۳:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 419

زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست

جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

گم گشته دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست

در کار عشق او که جهانیش مدعی ست
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به ناله ی هر عندلیب نیست

✏ «سایه»

 

۱۳ مهر ۰۰ ، ۱۳:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 418

مرا از هر چه می‌بینم رخ دلدار اولی‌تر
نظر چون می‌کنم باری بدان رخسار اولی‌تر

تماشای رخ خوبان خوش است، آری، ولی ما را
تماشای رخ دلدار از آن بسیار اولی‌تر

بیا، ای چشم من، جان و جمال روی جانان بین
چو عاشق می‌شوم باری، بدان رخسار اولی‌تر

ز رویش هرچه بگشایم نقاب روی او اولی
ز زلفش هر چه بر بندم، مرا زنار اولی‌تر

کسی کاهل مناجات است او را کنج مسجد به
مرا، کاهل خراباتم، در خمار اولی‌تر

فریب غمزهٔ ساقی چو بستاند مرا از من
لبش با جان من در کار و من بی‌کار اولی‌تر

چو زان می درکشم جامی، جهان را جرعه‌ای بخشم
جهان از جرعهٔ من مست و من هشیار اولی‌تر

به یک ساغر در آشامم همه دریای مستی را
چو ساغر می‌کشم، باری، قلندروار اولی‌تر

خرد گفتا: به پیران سر چه گردی گرد میخانه؟
ازین رندی و قلاشی شوی بیزار اولی‌تر

نهان از چشم خود ساقی مرا گفتا: فلان، می خور
که عاشق در همه حالی چو من می‌خوار اولی‌تر

عراقی را به خود بگذار و بی‌خود در خرابات آی
که این جا یک خراباتی ز صد دین‌دار اولی‌تر

✏ «عراقی»

 

۱۳ مهر ۰۰ ، ۱۳:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 417

منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو
باشدم خرقه‌ای آنهم به خرابات گرو

زاهد آن راز که جوید ز کتاب و سنت
گو به میخانه در آی و ز نی و چنگ شنو

راز کونین به میخانه شود زان روشن
که فتاده‌است به جام از رخ ساقی پرتو

چه کند کوه کن دلشده با غیرت عشق
گر نه بر فرق زند تیشه ز رشک خسرو

هر طرف غول نوا خوان جرس جنبانی است
در ره عشق به هر زمزمه از راه مرو

منزل آنجاست درین بادیه کز پا افتی
در ره عشق همین است غرض از تک و دو

بستگی‌ها به ره عشق و گشایش‌ها هست
بسته شد هاتف اگر کار تو دلتنگ مشو

✏ «هاتف اصفهانی»

 

۱۳ مهر ۰۰ ، ۱۲:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل416

یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
می‌کند زین دو یکی در دل جانان اثری

خرم آن روز که از این قفس تن برهم
به هوای سر کویت بزنم بال و پری

در هوای تو به بی پا و سری شهره شدم
یافتم در سر کوی تو عجب پا و سری

آنچه خود داشتم اندر سر سوادی تو رفت
حالیا بر سر راهت منم و چشم تری

سال‌ها حلقه زدم بر در میخانه عشق
تا به روی دلم از غیب گشودند دری

هرکه در مزرع دل تخم محبت نفشاند
جز ندامت نبود عاقبت او را ثمری

خبر اهل خرابات مپرسید از من
زان که امروز من از خویش ندارم خبری

از همه چیز گذشتم که ببینم رخ دوست
وحدت آن روز که کردم سر گویش گذری

✏ «وحدت کرمانشاهی»

 

۱۳ مهر ۰۰ ، ۱۲:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 415

تا سرو قباپوش تو را دیده‌ام امروز
در پیرهن از ذوق نگنجیده‌ام امروز

من دانم و دل، غیر چه داند که در این بزم
از طرز نگاه تو چه فهمیده‌ام امروز

تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد
بر خود، چو سر زلف تو پیچیده‌ام امروز

هشیاریم افتاد به فردای قیامت
زان باده که از دست تو نوشیده‌ام امروز

صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا
این ژندهٔ پر بخیه که پوشیده‌ام امروز

افسوس که برهم زده خواهد شد از آن روی
شیخانه بساطی که فرو چیده‌ام امروز

بر باد دهد توبهٔ صد همچو بهائی
آن طرهٔ طرار که من دیده‌ام امروز

 «شیخ بهایی»

 

۱۳ مهر ۰۰ ، ۱۲:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل414

نوید آشنایی می‌دهد چشم سخنگویت 
گرفته انس ، گویا نرمیی با تندی خویت

بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن
بحمدالله که دیدم ! بی گره یک بار ابرویت

به رویت "مردمان دیده" را هست آنچنان میلی
که ناگه می‌دوند از خانه بیرون ، تا سر کویت

شرابی خورده‌ام از شوق ، و زور آورده می‌ترسم
که بردارد مرا ناگاه ، و بیخود آورد سویت

ز آتش آب می‌جویم ، ببین فکر محال من
وفاداری طمع می‌دارم ، از طبع جفا جویت

فریب غمزه امروز آنقدر، خوردم که می‌باید
مجرب بود ، هر افسون که بر من خواند جادویت !

چه بودی گر به قدر آرزو ، جان داشتی "وحشی"
که کردی سد هزاران، جان فدای یک سر مویت

   #وحشی بافقی

۱۳ مهر ۰۰ ، ۱۲:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 413

دوش بگوشم رساند نکتهٔ غیبی سروش
غبغب ساقی ببوس قرقف باقی بنوش

در همه جا با همه دیده بدلدار دوز
از غم عشقش بگو در ره وصلش بکوش

سینه بجار غمش تا بتوان میخراش
بهر گل عارضش تا بتوان میخروش

جز ره مهرش مپوی غیر حدیثش مگوی
شارع میخانه جوی سبحه بساغر فروش

تاز تو باشد اثر نبود از آنت خبر
نیست در این ره بتردشمنی از عقل و هوش

بر سر کوی فنا سرخوش و رندانه رو
قفل خموشی بلب وزتف جان دل بجوش

نقد بلا کآورند بر سر بازار عشق
گر بستانند خیز جنس دل و جان فروش

بر در پیر مغان باش کمین بنده ای
دست ادب بر میان حلقهٔ فرمان بگوش

غاشیهٔ دولتش خیل ملایک کشند
هرکه بجان میکشد بار دلی را بدوش

مشرب رندی کجا مرتبهٔ زهد کو
طعن برندان مزن زاهد خودبین خموش

چون ز نکوجز نکو ناید و یک بیش نیست
هیچ نکوهش مکن دیدهٔ بد بین بپوش

بندهٔ احرار شو طالب دیدار شو
واقف اسرار شو پند وی از جان نیوش

✏ «حکیم سبزواری

۱۳ مهر ۰۰ ، ۱۱:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 412

چشم سر مست خوشت، فتنه هشیاران است
هر که شد مست می عشق تو، هشیار، آن است

در خرابات خیال تو خرد را ره، نیست
یعنی او نیز هم از زمره هشیاران است

دلم از مصطبه عشق تو، بویی بشنید
زان زمان باز مقیم در خماران است

عشق، باروی تو هر بوالهوسی، چون بازد؟
عشق، کاری است که آن، پیشه عیاران است

حال بیماری چشم تو و رنجوری من
داند ابروی تو کو بر سر بیماران، است

دارم آن سرکه سر اندر قدمت، اندازم
وین، خیالی است که اندر سر بسیاران است

شرح بیداری شبهای درازم که دهد
جز خیال تو، که او مونس بیداران است

در هوی و هوس سرو قدت، سلمان را
دیده، ابری است، که خون جگرش، باران است

✏ «سلمان ساوجی»

 

۱۳ مهر ۰۰ ، ۰۸:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی