عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۷۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل411

چیست آن در لب شیرین تو؟ ای ساقی
بستان جانم و آنمن بچشان ای ساقی

باده پیش آر که در پای تو در خواهم باخت
حاصل کارگه کون و مکان ای ساقی

درد هجران عزیزان به جهان چند کشیدم
همه رفتند، خدا را تو بمان ای ساقی

تا سرانجام دل خون شده چون خواهد بود
سرنوشتی ز خط جام بخوان ای ساقی

دور کجدار و مریز است و دلم می لرزد
چون توان زیست چنین دل نگران ای ساقی

نه دلی ماند و نه دینی ز پی غارت عشق
آه ازین فتنه که برخاست، امان ای ساقی

رستمی بر سر سهراب یلی می گرید
نوشداروی امیدی برسان ای ساقی

چشم مستت چه طلب می کند از سایه؟ بگو
به فدای لب شیرین تو جان ای ساقی

✏ «سایه»

 

۱۳ مهر ۰۰ ، ۰۸:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل310

چشم مستش ترک عیاری خوش است
زلف او هندوی طراری خوشست

جان فدای عشق جانان کن روان
گر تو را میلی به دلداری خوشست

بر سر دار فنا بنشین خوشی
زانکه اینجا جای سرداری خوشست

دلبر ار صد جان به یک جو می خرد
زود بفروشش که بازاری خوشست

کار بی کاری است کار عاشقان
کار ما می کن که این کاری خوشست

سینهٔ ما مخزن اسرار اوست
او به دست آور که اسراری خوشست

مجلس عشقست و ما مست و خراب
خوش خراباتی و خماری خوشست

گر گران باری مثال از بار یار
بار یار ار می بری باری خوشست

بندهٔ سید شدم از جان و دل
این سخن صدق است و اقراری خوشست

✏ «شاه نعمت‌الله ولی»

 

۱۲ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 409

می خور که بر اصحاب خرابات حلال است
گو زهر خور آن کس که بر او نوش وبال است

زان باده که گویی دمش از بوی بهشت است
گر نیز به دوزخ بروم توبه محال است

بسیار بکوشید خَضر تا که بدانست
آخر که حیاتش هم از این آب زلال است

از صحبت یاران دل افروز به نوروز
غایب نتوان بود که هنگام وصال است

آنچ از دم عیسی به روایت بشنیدیم
دیدیم که در قافله ی باد شمال است

عیبم مکن ای خام که افسرده نداند
تا سوخته ی عشق بر آتش به چه حال است

در گوشه ی محراب به تقوا بنشیند
آن را که نظر بر خم ابروی هلال است

از خانه برون آمدنم زهره نباشد
در خلوتم آن روز که آن محض کمال است

شوخی دگر از هر سر کویم که برآیم
چادر بگشاید ز قیامت که جمال است

روزی پدرم گفت برآنم که نزاری
از مطرب و می توبه کند این چه خیال است

معروف بود مردم دیوانه به توبه
بر من به جویی هر چه حرام است و حلال است

✏ «حکیم نزاری

۱۲ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل408

خم ابروی کجت قبله محراب من است
تاب گیسوی تو خود، راز تب و تاب من است

اهل دل را به نیایش، اگر آدابی هست
یاد دیدار رُخ و موی تو، آداب من است

آنچه دیدم ز حریفان همه هشیاری بود
در صف می‏زده بیداری من، خواب من است

در یَم علم و عمل، مدعیان غوطه ورند
مستی و بیهشی می زده گرداب من است

هر کسی از گنهش، پوزش و بخشش طلبد
دوست در طاعت من، غافر و توّاب من است

حاش للّه که جز این ره، ره دیگر پویم
عشق روی تو سرشته به‏گل و آب من است

هر کسی از غم و شادی است نصیبی، او را
مایه عشرت من، جامِ میِ ناب من است

✏ «امام خمینی»


 

۱۲ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل407

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم

چو التماس برآمد هلاک باکی نیست
کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم

ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح
بر آفتاب که امشب خوشست با قمرم

ندانم این شب قدرست یا ستاره روز
تویی برابر من یا خیال در نظرم

خوشا هوای گلستان و خواب در بستان
اگر نبودی تشویش بلبل سحرم

بدین دو دیده که امشب تو را همی‌بینم
دریغ باشد فردا که دیگری نگرم

روان تشنه برآساید از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم

چو می‌ندیدمت از شوق بی‌خبر بودم
کنون که با تو نشستم ز ذوق بی‌خبرم

سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم

میان ما به جز این پیرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم

مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم

#سعدی

 

۱۲ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 406

جان سپاری به ره غمزهٔ جانان باید
تیرباران قضا را سپر از جان باید

بگذر از هر دو جهان گر سر وحدت داری
دامن کفر رها کن گرت ایمان باید

از پریشانی اگر جمع نگردد غم نیست
هر که را بویی از آن زلف پریشان باید

گریه چون ابر بهاری چه کند گر نکند
هر که را کامی از آن غنچهٔ خندان باید

آن که منع دلم از چاک گریبان تو کرد
خاکش اندر لب و چاکش به گریبان باید

چشم من قامت دل‌جوی تو را می‌جوید
زان که بر دامن جو سرو خرامان باید

عاشقان جز دهنت هیچ نخواهند آری
تشنه‌کامان تو را چشمهٔ حیوان باید

عکس رخسار تو در چشم من افتاد آری
شمع افروخته را رو به شبستان باید

از سر کوی تو حیف است فروغی برود
که گلستان تو را مرغ غزلخوان باید

#فروغی_بسطامی

 

۱۲ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل405


 
بیا ای درد کز راحت رمیدن آرزو دارم
به غم پیوستن از شادی بریدن آرزو دارم

بیا ای عشق و رسوای جهانم کن که یک چندی
نصیحت های بی دردان شنیدن آرزو دارم

بیا ای شوق و دست رقبتم سوی گریبان بر
که بی تابانه پیراهن دریدن آرزو دارم

بیا ای بخت و تقریبی برانگیز از پی قتلم
که جان را بسمل آن غمزه دیدن آرزو دارم

بیا ای غمزه ترک بی وفایی کن که در محشر
ز زخم غمزه اش در خون تپیدن آرزو دارم

بیا ای مرگ یاری کن که بی او ناتوانستم
به خون غلتیدم اکنون آرمیدن آرزو دارم

ز من پوشیده عرفی آه خود را، آه اگر داند
که من هم زهر بد نامی چشیدن آرزو دارم

#عرفی_شیرازی

۱۲ مهر ۰۰ ، ۲۰:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 404

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

#حافظ

۱۲ مهر ۰۰ ، ۲۰:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل403

در طواف شمع می‌گفت این سخن پروانه‌ای
سوختم زبن آشنایان ای خوشا بیگانه‌ای

بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
هریکی سوزد به نوعی در غم جانانه‌ای

گر اسیرخط و خالی شد دلم‌، عیبم مکن
مرغ جایی می‌رود کانجاست آب و دانه‌ای

تا نفرمایی که بی‌پروا نه‌ای در راه عشق
شمع‌وش پیش تو سوزم گر دهی پروانه‌ای

پادشه را غرفه آبادان و دل خرم‌، چه باک
گر گدایی جان دهد درگوشهٔ ویرانه‌ای

کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست
رو خبر گیر این معانی را ز صاحب‌خانه‌ای

عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند
روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانه‌ای

این جنون‌ تنها نه مجنون را مسلم شد بهار
باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانه‌ای

✏ «ملک‌الشعرای بهار»

 

۱۲ مهر ۰۰ ، ۲۰:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل402

آتش عشق تو دید صبرم و سیماب شد
هستی من آب گشت، آب مرا آب شد

از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد
سوخته چون سیم گشت، کشته چو سیماب شد

سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد
کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد

دوش گرفتم به گاز نیمهٔ دینار تو
چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شد

شب همه مهتاب و من کردم سربازیی
بس که سر شبروان، در شب مهتاب شد

هم به پناه رخت نقب زدم بر لبت
باک نکردم که صبح آفت نقاب شد

این چه حدیث است باز من که و عشق تو چه
خاصه وفا در جهان گوهر نایاب شد

چیست به دیوان عشق حاصل کارم جز آنک
عمر سبک پای گشت، بخت گران خواب شد

هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ
هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد

خاقانی

۱۲ مهر ۰۰ ، ۱۷:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی