عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۱۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل565

سرم بر سینه ی یار است ، از عالم چه می خواهم ؟
به چنگم زلف دلدار است ، از عالم چه می خواهم ؟

تو را میخواستم ، افتاده ای چون گل ببالینم
فراغم از گل و خار است ، از عالم چه می خواهم ؟

تو بودی آنکه من میخواستم روزی مرا خواهد
دگر کی با کسم کار است ، از عالم چه می خواهم ؟

مرا پیمانه عمری بود خالی از می عشرت
کنون این جام سرشار است ، از عالم چه می خواهم ؟

بیا بر چشم بیخوابم نشین ، گل گوی و گل بشنو
تو یارم شو ، خدا یار است ، از عالم چه می خواهم ؟

اگر نالیده بودم حالیا از بخت می بالم
وز آنم شکر بسیار است ، از عالم چه می خواهم ؟

دلم رنجور حرمان بود و جانم خسته ی هجران
طبیب اکنون پرستار است ، از عالم چه می خواهم ؟

نمیکردم گمان روزی شود بیدار بخت من
کنون این خفته بیدار است ، از عالم چه می خواهم ؟

مرا طبعی است چون دریا و دریائی است گوهر زا
چه باک از سهل و دشوار است ، از عالم چه می خواهم ؟

نگارم می نویسد ، مستم و تب کرده شوقم
سرم بر سینه ی یار است ، از عالم چه می خواهم ؟


#عماد خراسانی

۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۲:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل564

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
وآنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست

زندگی خوشتر بود در پرده‌ی وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست

شب ز آه آتشین یک‌دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست

مردم چشمم فرومانده‌ست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست

خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون‌سای را اندیشه از سیلاب نیست

ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته‌ایم
ورنه این صحرا تهی از لاله‌ی سیراب نیست

آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست

گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست

گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

جلوه‌ی صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست

جای آسایش چه می‌جویی رهی در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست

رهی_معیری

۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل563

این عشق آتشینم دود از جهان برآرد
وین زلف عنبرینت آتش ز جان برآرد

هر بامداد خورشید از رشک خاک پایت
واخجلتا سرایان سر ز آسمان برآرد

یارب چه عشق داری کازرم کس ندارد
آن را که آشنا شد از خانمان برآرد

قصد لب تو کردم زلف تو گفت هی هی
از هجر غافلی که دمار از جهان برآرد

در زلف تو فروشد کار دل جهانی
لب را اشارتی کن تا کارشان برآرد

ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه
تا وصل بی تکلف دست از میان برآرد

خاقانی این بگفت و بست از سخن زبان را
تا ناگهی نیاید کز تو فغان برآرد

خاقانی

۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل562

دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت

در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد
با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت

کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت

نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود
تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت

دیده‌ام می‌جست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت

ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می‌نمود
کی گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشت

سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق
اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت

#سعدی

۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 561

امشب نگه افتاد بر آن غیرت ماهم
یارب که نماند به رخش عکس نگاهم

سنگین دل او نرم شد از قطرهٔ اشکم
بازار وفا گرم شد از شعلهٔ آهم

در عین مذلت سگ او همدم من شد
بر خاک در دوست ببین عزت و جاهم

گفتم سر راهت نرسیدم به امیدی
گفتا که بکش پای امید از سر راهم

موی سیهم گشت سپید از غم رویش
در حلقهٔ مویش به همان روز سیاهم

در روز وصالش چه گنه سر زده از من
کآمد شب هجران به مکافات گناهم

الا رخ زردی که به خون مژه سرخ است
در دعوی عشق تو کسی نیست گواهم

گر صورت حال من دلخسته بدانی
خون گریه کند چشم تو بر حال تباهم

گفتی دهنم کام کسی هیچ نداده‌ست
من هم ز دهان تو به جز هیچ نخواهم

مژگان من از اشک برانگیخت سپاهی
چشم تو به خشم آمد و بگریخت سپاهم

خون می‌خورد از حسرت من یوسف کنعان
تا کنج زنخدان تو انداخت به چاهم

#فروغی_بسطامی

 

۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۲:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل560

تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم
غرض از چشم اگر رفتی نخواهی رفت از یادم

تو آن صیاد بی‌قیدی که باقیدم رها کردی
من آن صیدم که هرجا می‌روم در دام صیادم

اگر روزی غباری آید و گرد سرت گردد
بدان کز صرصر هجر تو دوران داده بربادم

وگر بر گرد سروت مرغ روحی پرزند میدان
که افکند است از پا حسرت آن سرو آزادم

چو بازآئی به قصد پرسشی برتربتم بگذر
که آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم

به فریادم من بیمار و دل در ناله است اما
چنان زارم که هست آهسته‌تر از ناله فریادم

نهی چند ای فلک بار فراق آن پری بر من
ز آهن نیستم جان دارم آخر آدمی زادم

مکن بر وصل این شیرین لبان پرتکیه‌ای همدم
که من دیروز خسرو بودم و امروز فرهادم

نهادم محتشم بنیاد صبر اما چه دانستم
که تا او خواهد آمد صبر خواهد کند بنیادم

#محتشم_کاشانی

 

۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۲:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل559

بزن آن پرده نوشین که من از نوش تو مستم
بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم

هله ای سرده مستان به غضب روی مگردان
که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم

چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکش
بشکن شیشه هستی که چو تو نیست پرستم

تو مپرسم که کیی تو بده آن ساغر شش سو
چو شدم مست ببینی چه کَسستم چه کسستم

چو من از باده پرستی شده‌ام غرقه مستی
دگرم خیره چه جویی که من از جوی تو جستم

بده ای خواجه بابا مکن امروز محابا
که رگ غصه بریدم ز غم و غصه برستم

چو منم سایه حسنت بکنم آنچ بکردی
چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم

منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم

خمش ار فانی راهی که فنا خامشی آرد
چو رهیدیم ز هستی تو مکن باز به هستم

#مولانا

 

۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۲:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل558

نرگس غمزه‌زنش بر سر ناز است هنوز
طرهٔ پرشکنش سلسله‌باز است هنوز

عاشقان را سپه ناز براند از در دوست
بر در دوست مرا روی نیاز است هنوز

خاک محمود شد از دست حوادث بر باد
در دلش آتش سودای ایاز است هنوز

هر کسی را سر کوی صنمی شد مقصود
مقصد ساده‌دلان خاک حجاز است هنوز

گرچه شد عمر من از خط توکوتاه ولی
دست امّید به زلف تو دراز است هنوز

مسجد حسن تو از خط شده ویران لیکن
طاق ابروی تو محراب نماز است هنوز

روزی ای گل به چمن چشم گشودی از ناز
چشم نرگس به تماشای تو باز است هنوز

زین تحسرکه چرا سوخت پرپروانه
شمع دلسوخته در سوز وگداز است هنوز

باز شد شهپر مرغان گرفتار بهار
بستگی‌هاست که در دیده ی باز است هنوز

«ملک‌الشعرای بهار»

 

۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل557

دوش بگوشم رساند نکتهٔ غیبی سروش
غبغب ساقی ببوس قرقف باقی بنوش

در همه جا با همه دیده بدلدار دوز
از غم عشقش بگو در ره وصلش بکوش

سینه بجار غمش تا بتوان میخراش
بهر گل عارضش تا بتوان میخروش

جز ره مهرش مپوی غیر حدیثش مگوی
شارع میخانه جوی سبحه بساغر فروش

تاز تو باشد اثر نبود از آنت خبر
نیست در این ره بتردشمنی از عقل و هوش

بر سر کوی فنا سرخوش و رندانه رو
قفل خموشی بلب وزتف جان دل بجوش

نقد بلا کآورند بر سر بازار عشق
گر بستانند خیز جنس دل و جان فروش

بر در پیر مغان باش کمین بنده ای
دست ادب بر میان حلقهٔ فرمان بگوش

غاشیهٔ دولتش خیل ملایک کشند
هرکه بجان میکشد بار دلی را بدوش

مشرب رندی کجا مرتبهٔ زهد کو
طعن برندان مزن زاهد خودبین خموش

چون ز نکوجز نکو ناید و یک بیش نیست
هیچ نکوهش مکن دیدهٔ بد بین بپوش

بندهٔ احرار شو طالب دیدار شو
واقف اسرار شو پند وی از جان نیوش

حکیم سبزواری

۱۱ آبان ۰۰ ، ۲۲:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل556

دیدن روی تو و دادن جان مطلب ماست
پرده بردار ز رخسار که جان بر لب ماست
 
بت روی تو پرستیم و ملامت شنویم
بت پرستی اگر این است که این مذهب ماست
 
گرچه در مکتب عشقیم همه ابجدخوان
شیخ را پیر خرد طفل ره مکتب ماست

شرب می با لب شیرین تو ما راست حلال
بیخبر زاهد از این ذوق که در مشرب ماست
 
نیست جز وصف رخ و زلف تو ما را سخنی
در همه سال و مه این قصه روز و شب ماست
 
در تو یک یا رب ما را اثری نیست ولی
قدسیان را به فلک غلغله از یا رب ماست
 
چرخ عشقیم و تو ما را چو مهی زیب کنار
خون دل  چون شفق و اشک روان کوکب ماست
 
اینکه نامش به فلک مهر جهان افروز است
روشن است این که یکی ذره ز تاب و تب ماست
 
خواستم تا که شوم بسته فتراکش گفت
فرصت این بس که سرت خاک سم مرکب ماست

فرصت شیرازی

۱۱ آبان ۰۰ ، ۱۳:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی