عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۱۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل575

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم

کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم

روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق

شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم

جایی که تخت و مسند جم می‌رود به باد

گر غم خوریم خوش نبود به که می خوریم

تا بو که دست در کمر او توان زدن

در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم

واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما

با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم

چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا

ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم

از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم

حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست

با خاک آستانه این در به سر بریم


حافظ

۱۴ آبان ۰۰ ، ۲۰:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل574

نظری کن اگرت خاطر درویشان است
که جمال تو ز حسن نظر ایشان است

روی ازین بنده ی بیچاره ی درویش متاب
زانکه سلطان جهان، بنده ی درویشان است

پند خویشان نکنم گوش که بی خویشتنم
آشنایان غمت را چه غم از خویشان است

بده آن باده ی نوشین که ندارم سرِ خویش
کانکه از خویش کند بیخبرم خویش آنست

حاصل از عمر به جز وصل نکورویان نیست
لیکن اندیشه ز تشویش بد اندیشان است

نکنم ترکش اگر زانکه به تیرم بزند
خنک آن صید که قربان جفا کیشان است

مرهمی بردل خواجو که نهد زانکه طبیب
فارغ از درد دل خسته ی دل ریشان است

 #خواجوی_کرمانی

۱۴ آبان ۰۰ ، ۱۹:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل573

سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم
خواب را رخت بپیچیم و به سوئی بزنیم

باز در خم فلک باده وحدت سافی است
سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم

ماهتابست و سکوت و ابدیت یا نیز
سر سپاریم به مرغ حق و هوئی بزنیم

خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه
تا به دریوزه شبی پرسه به کوئی بزنیم

چند بر سینه زدن سنگ محبت باری
سر به سکوی در آینه روئی بزنیم

آری این نعره مستانه که امشب ما راست
به سر کوی بت عربده جوئی بزنیم

خیمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز
خیمه چون سرو روان بر لب جوئی بزنیم

بیش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما
آن ترازوی دقیقیم که موئی بزنیم

شهریارا سر آزاده نه سربار تن است
چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم

 «شهریار»

 

۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۲:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل572

خرّم آن روز که ما عاکف میخانه شویم
از کف عقل، برون جسته و دیوانه شویم

بشکنیم آینه فلسفه و عرفان را
از صنمخانه این قافله، بیگانه شویم

فارغ از خانقه و مدرسه و دیر شده
پشت پایی زده بر هستی و فرزانه شویم

هجرت از خویش نموده، سوی دلدار رویم
واله شمع رُخش گشته و پروانه شویم

از همه قید بریده، ز همه دانه رها
تا مگر بسته دام بت یکدانه شویم

مستی عقل ز سر برده و آییم به خویش
تا بهوش از قدح باده مستانه شویم

«امام خمینی»

 

۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل571

صفحات دفتر کن فکان ز کتاب حسن تو آیتی
کلمات محکمه البیان ز لطیفۀ تو کنایتی

طعات طور تجلی از طعان روی تو جلوه ای
جذوات وادی ایمن است ز جذبۀ تو حکایتی

عبقات قدس ز بوستان معارف تو شمیمه ای
نفحات انس ز داستان افاضۀ تو عنایتی

نه به خط و نقطۀ خال تو قلم ازل زده تا ابد
نه به مثل طرۀ مرسل تو مسلسل است روایتی

نه به بزم غیب به دلربائی تست شاهد وحدتی
نه به ملک عشق چه لالۀ رخ تست شمع هدایتی

نه چه صبح روشن غرۀ تو فکنده پرتو مرحمت
نه چه شام تیرۀ طرۀ تو بلند ظل حمایتی

نه که در محیط فلک عیان چه تو آفتاب حقیقتی
ندهد بسیط زمین نشان چه تو شهریار ولایتی

نه محاسن شیم ترا بشمار و هم شماره ای
نه معالی همم ترا به حساب عقل نهایتی

نه محیط کشف و شهود را چه تو محوری چه تو مرکزی
نه نزول فیض وجود را چه تو مقصدی چه تو غایتی

نه فکنده رخنه بکشوری چه سپاه عشق تو لشکری
نه به پا به عرصۀ دلبری چه لوای حسن تو آیتی

تو که در قلمرو دل شهی ز درون مفتقر آگهی
نکنی ز بنده چرا گهی نه تقفدی نه رعایتی

«غروی اصفهانی»

 

۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل570

از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها
هر دم شکفته بر رخم زان خارها گلزارها

از بس فغان و شیونم چنگی ست خم گشته تنم
اشک آمده تا دامنم از هر مژه چون تارها

ره جانب بستان فکن کز شوق تو گل در چمن
صد چاک کرده پیرهن شسته به خون رخسارها

تا سوی باغ آری گذر سرو و صنوبر را نگر
عمری پی نظاره سر بر کرده از دیوارها

زاهد به مسجد برده پی حاجی بیابان کرده طی
آنجا که کار نقل و می بیکاری است این کارها

هر دم فروشم جان تو را بوسه ستانم در بها
دیوانه ام، باشد مرا با خود بسی بازارها

تو داده بار هر خسی من مرده از غیرت بسی
یک بار میرد هر کسی بیچاره جامی بارها

«جامی»

 

۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 569

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفته ی عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

نثار آه سخر می کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت باز پس نرود

✏ «سایه»

 

۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل568

آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار
از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار

ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز
ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار

در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد
ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار

هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم
راه زیارت است این، نه راه گشت بازار

با زائران محرم، شرط است آنکه باشد
غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار

ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم
این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار

در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار

در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی
در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار

«شیخ بهایی»

 

۱۳ آبان ۰۰ ، ۲۰:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 567

خواجه ئی نیست که چون بنده پرستارش نیست
بنده ئی نیست که چون خواجه خریدارش نیست

گرچه از طور و کلیم است بیان واعظ
تاب آن جلوه به آئینه گفتارش نیست

پیر ما مصلحتاً رو به مجاز آورد است
ورنه با زهره وشان هیچ سروکارش نیست

دل به او بند و ازین خرقه فروشان بگریز
نشوی صید غزالی که ز تاتارش نیست

نغمهٔ عافیت از بربط من می طلبی
از کجا بر کشم آن نغمه که در تارش نیست

دل ما قشقه زد و برهمنی کرد ولی
آنچنان کرد که شایسته زنارش نیست

عشق در صحبت میخانه به گفتار آید
زانکه در دیر و حرم محرم اسرارش نیست
اقبال لاهوری

۱۳ آبان ۰۰ ، ۱۹:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل566

نه تو دست عهد دادی که ز مهر سر نتابم
به چه جرم روی تابی که بری ز جسم تابم

چه خلاف کردم آخر که تو برخلاف اول
ز معاندت نمودی به مفارقت عذابم

به خدا که چون منی را دو جهان گناه باید
که به هجر چون تو ماهی کند آسمان عقابم

بگشای چین زلفت که به رخ فتاده چینم
بنمای روی خوبت که ز دیده رفته خوابم

هم از آن زمان که غافل مژگان دوست دیدم
چو شکار تیرخورده همه دم در اضطرابم

به هوای کبک رفتم که چو باز حمله آرم
ز هلاک خویش غافل که ز پی بود عقابم

منم آن گدای مبرم که کنم سوال بوسه
تویی آن بخیل منعم که نمی‌دهی جوابم

نه علاج می‌فرستی نه هلاک می‌پسندی
چو مریض روز بحران همه دم در انقلابم

به دل و ز دیده دوری به خدا عجب نیاید
که کنار دجله میرد دل از آرزوی آبم

چه شد این خروس امشب که خروش او ناید
که مؤذنان بخوابند و برآمد آفتابم

به عتاب چند گویی که رو ار نه ریزمت خون
نکشی مرا و دانی که همی کشد عتابم

به خدا چنان بگریم ز جدایی حبیبم
که بروی آب ماند تن خسته چون حبابم

 
قاآنی

۱۲ آبان ۰۰ ، ۲۲:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی