عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۱۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل 535

ای "ماه شب دریا" ، ای چشمه زیبائی
یک چشمه و صد دریا ، فری و فریبائی

من زشتم و زندانی ، اما "مه رخشنده"
در پرده نه زیبنده است ، با آنهمه زیبائی

افلاک چراغان کن ، کآفاق همه چشمند !
غوغای شبابست ، و آشوب تماشائی

سیمای تو روحانی ، در آینه دریاست
ارزانی دریا باد ، این آینه سیمائی

زرکوب "کواکب" را ، خال رخ دریا کن
بنگار چو میناگر ، این صفحه مینائی

با چنگ خدایان خیز ، آشفته و شورانگیز
ای "زهره شهر آشوب" ای شهره به شیدائی !

چنگ ابدیت را ، بر ساز مسیحا زن
گو در نوسان آید ، ناقوس کلیسائی

چون "خواجه" تن تنها ، با سوز تو دمسازم
ای پادشه خوبان ، داد از غم تنهایی  !

 شهریار

۰۶ آبان ۰۰ ، ۱۹:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 534


بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشود
خیالت از سر پر شور من بدر نشود

اگر بدیده موری فرو روم صد بار
معینست که آن مور را خبر نشود

چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند
گمان مبر که خروشم به چرخ بر نشود

ز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینه
دل شکسته من چون شکسته‌تر نشود

ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب
کسی نظر نکند کز پی نظر نشود

ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره
بسان زر نکند کار او چو زر نشود

کسی که در قلم آرد حدیث شکر دوست
عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود

چنین که غرقهٔ بحر خرد شدی خواجو
چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود

#خواجو کرمانی

۰۶ آبان ۰۰ ، ۱۹:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 533

نه قدر وصال تو هر مختصری داند
نه قیمت عشق تو هر بی خبری داند

هر عاشق سرگردان کز عشق تو جان بدهد
او قیمت عشق تو آخر قدری داند

آن لحظه که پروانه در پرتو شمع افتد
کفر است اگر خود را بالی و پری داند

سگ به ز کسی باشد کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند

گمراه کسی باشد کاندر همه عمر خود
از خاک سر کویت خود را گذری داند

مرتد بود آن غافل کاندر دو جهان یکدم
جز تو دگری بیند جز تو دگری داند

برخاست ز جان و دل عطار به صد منزل
در راه تو کس هرگز به زین سفری داند

عطار

۰۶ آبان ۰۰ ، ۱۹:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 532

دلم آشفته آن مایه ی ناز است هنوز
مرغ پر سوخته در پنجه ی باز است هنوز

جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید
دل به ج ان آمد و او بر سر ناز است هنوز

گر چه بیگانه ز خود گشتم و دیوانه ز عشق
یار عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز

خاک گردیدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز

گرچه هر لحظه مدد می دهدم چشم پر آب
دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز 

همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصه ما دو سه دیوانه دراز است هنوز

گر چه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت
در این خانه به امید تو باز است هنوز

این چه سوداست عمادا که تو در سر داری؟
وین چه سوزی است که در پرده ساز است هنوز

عمادالدین حسن برقعی"

۰۶ آبان ۰۰ ، ۱۹:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 531

ما رند و خراباتی و دیوانه و مستیم
پوشیده چه گوییم همینیم که هستیم

زان باده که در روز ازل قسمت ما شد
پیداست که تا شام ابد سرخوش و مستیم

دوشینه شکستیم به یک توبه دو صد جام
امروز به یک جام دو صد توبه شکستیم

یکباره زهر سلسله پیوند بریدیم
دل تا که به زنجیر سر زلف تو بستیم

بگذشته ز سر پا به ره عشق نهادیم
برخاسته از جان به غم یار نشستیم

در نقطه ی وحدت سر تسلیم نهادیم
و از دایره ی کثرت موهوم برستیم

"فرصت شیرازی"

۰۶ آبان ۰۰ ، ۱۹:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 530

گر به بالینم نیامد، بر مزار آمد مرا
جان‌سپاری در رهش آخر به کار آمد مرا!

در میان مرگ و هجرانم مخیّر کرد عشق
جان به در بردم که مردن اختیار آمد مرا

تا نگه کردم، سپاه غمزه، ملک دل گرفت
آه از این لشکر که غافل در حصار آمد مرا

چشمِ مردم را به خوابِ خوش بشارت‌ها که دوش
قطره‌ی خونی ز چشم اشکبار آمد مرا

بعد مرگ آمد به بالینم، ز جایی وام کن-
-جانی ای همدم! که هنگام نثار آمد مرا

صورتِ روز قیامت نقش کردم در نظر؛
بامدادی از شبِ هجرانِ یار آمد مرا

از سوادِ دیده‌ی "یغما" مبر ای آب چشم!
کاین غبار از خاک پایی یادگار آمد مرا


یغمای_جندقی

۰۶ آبان ۰۰ ، ۱۹:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 529

با که گویم راز دل را، کس مرا همراز نیست
از چه جویم سِرّ جان را، دربه رویم باز نیست

ناز کن تا می‏توانی، غمزه کن تا می‏شود
دردمندی را ندیدم، عاشق این ناز نیست

حلقه صوفی و دیر راهبم هرگز مجوی
مرغ بال و پر زده، با زاغ هم‏پرواز نیست

اهل دل، عاجز زگفتار است با اهل خرد
بی‏زبان با بی‏دلان هرگز سخن پرداز نیست

سربده در راه جانان، جان به کف سرباز باش
آنکه سر در کوی دلبر نفکند، سرباز نیست

عشق جانان ریشه دارد در دل، از روز اَلَست
عشق را انجام نبود، چون ورا آغاز نیست

این پریشان حالی از جام بلی نوشیده ام
این بلی تا وصل دلبر، بی بلا دمساز نیست

✏ «امام خمینی»

 

۰۶ آبان ۰۰ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل528

در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما

باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد
در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ ما

بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق
تا چو یک گامی بود بر ما دو صد فرسنگ ما

وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک
خون چکید از بینی و چشم دل آونگ ما

ساقیا تو تیزتر رو این نمی‌بینی که بس
می‌دود اندر عقب اندیشه‌های لنگ ما

در طرب اندیشه‌ها خرسنگ باشد جان گداز
از میان راه برگیرید این خرسنگ ما

در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن
مطرب تبریز در پرده عشاقی چنگ ما

#مولانا

۰۵ آبان ۰۰ ، ۲۲:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل527

خوش درخور است وقت سوال و جواب‌ها
از یار لطف‌ها و ز ما اضطراب‌ها

با آنکه دین و دل ز کفم برد بی‌حساب
دارد هنوز عشق تو با من حساب‌ها

ای خرم آن‌کسان که به راه تو می‌خورند
شب، گردهای غربت و روز آفتاب‌ها

از من کنید نسخه ی  دیوانگی طلب
کز دفترِ جنون زده‌ام انتخاب‌ها

ای یاد آن‌که شب همه‌شب مستِ اشتیاق
می‌دید دیده‌ام بیخیال تو ، خواب‌ها...

بر پیرهن فشان، عرقِ دل که بهترست
بوی گلاب غنچه ز دیگر گلاب‌ها

دارد تبسم تو به دل‌های خون‌چکان
آن منتی که داشت نمک بر کباب‌ها

" #طالب " ز علم مهر و وفا دم مزن که ما
تصنیف کرده‌ایم درین فن کتاب‌ها...

 
طالب آملی 

۰۵ آبان ۰۰ ، ۱۸:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل526

ای تو با روح من از روز ازل یارترین 
کودک شعر مرا مهر تو غمخوارترین

گر یکی هست سزاوار پرستش به خدا
تو سزاوارترینی، تو سزاوارترین

عطرنام تو که در پرده جان پیچیده ست
سینه را ساخته از یاد تو سرشارترین

ای تو روشنگر ایام مه آلوده عمر
بی تماشای تو روز و شب من تارترین

در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند
من به سرپنجه مهر تو گرفتارترین

می توان با دل تو حرف غمی گفت و شنید
گر بود چون دل من رازنگهدارترین

#فریدون_مشیری

۰۵ آبان ۰۰ ، ۱۸:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی