عشق و عرفان

ای عشق دوعالم ز رُخَت مست و خرابند

۱۱۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

غزل555

که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی

شده‌ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی

تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکنده‌ایم دامی

عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامه‌ای پیامی نه به خامه‌ای سلامی

اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی

سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی

به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی

بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی

حضرت حافظ

۱۱ آبان ۰۰ ، ۱۳:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل554

کار عمر آسان گرفتم، کار عشق آسان نشد
سر به صحراها نهادم بهر دل سامان نشد

ناله‌ها از یاد بردم، دیگر این دل دل نماند
سرد و خاموش اوفتادم، دیگر این جان جان نشد

دیده بر هر نقش بستم، آنچه دیدم آن نبود
با حقیقت پیش رفتم، آنچه گفتم آن نشد

قیدها را پاره کردم، دردها نقصان ندید
زندگی را هیچ گفتم، روشن این زندان نشد

سینه کوشیدم که گردد چون صدف چاک از وفا
اشک‌ها غلتید اما، گوهر غلتان نشد

اختیار گریه را دادم به چشم خود ولی
سیل بنیان کن برون زین چشمه‌ی جوشان نشد

بارها رفتم درون گردباد حادثات
ابر شد، باران فرود آمد، ولی طوفان نشد

پیکرم تا حد نابودی ز محنت سوده گشت
مشکلی بگشوده زین دندانه‌ی سوهان نشد

با اجل می گفت اسکندر که کردیم امتحان
با جهانی زور و زر این عمر جاویدان نشد 

معینی کرمانشاهی

                ‌‌‌‌‌

۱۱ آبان ۰۰ ، ۱۳:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل553

عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار می‌باید درید
توبهٔ زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست

عطار

۱۱ آبان ۰۰ ، ۱۳:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل552

تو اگر به شعله شویی خطِ سرنوشت‌، ما را 
نشود سترده هرگز غمت از سرشت، ما را 

چه کنم اگر نه چون نی همه راه ناله پویم؟
که جهان به شادمانی نفسی نَهِشت ما را 

به هزار داغ حسرت چه کنم؟ چرا نسوزم؟ 
که پیِ فتیله گردون رگ و ریشه رِشت ما را 

چه کرم؟ کدام منّت ز خرابه‌ی جهانم؟ 
که به زیرِ سر شبی هم نگذاشت خشت، ما را 

به ره از دل پرآتش همه شب چراغ دارم 
که دهد نسیم کوی‌ات خبر از بهشت ما را 

نه به نخل طور دارم نه به سدره التفاتی 
که ازین میانه دهقان به کنار کِشت ما را 

نبوَد حزین! از آنم به زلال خضر ذوقی 
که برات عمر باقی به قدح نوشت مارا 

حزین_لاهیجی

۱۱ آبان ۰۰ ، ۱۳:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل551

گر مرد راه عشقی ره پیش بر به مردی
ورنه به خانه بنشین چه مرد این نبردی

درمان عشق جانان هم درد اوست دایم
درمان مجوی دل را گر زنده دل به دردی

گفتی به ره سپردن گردی برآرم از ره
نه هیچ ره سپردی نه هیچ گرد کردی

گرچه ز قوت دل چون کوه پایداری
در پیش عشق سرکش چون پیش باد گردی

مردان مرد اینجا در پرده چون زنانند
تو پیش صف چه آیی چون نه زنی نه مردی

مردان هزار دریا خوردند و تشنه مردند
تو مست از چه گشتی چون جرعه‌ای نخوردی

گر سالها به پهلو می‌گردی اندرین ره
مرتد شوی اگر تو یک دم ملول گردی

باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید
گر تو به جان کلی در راه عشق فردی

بگذر ز راه دعوی در جمع اهل معنی
مرهم طلب ازیشان گر یار سوز و دردی

عطار اگر به‌کلی از خود خلاص یابد
یک جزو جانش آید نه چرخ لاجوردی


عطار

۱۱ آبان ۰۰ ، ۱۲:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل 550

گر عشق کند امر که زنار ببندیم
زنار مغان در سر بازار ببندیم

سد بوسه به هر تار دهیم از پی تعظیم
تسبیح بتش بر سر هر تار ببندیم

گر صومعه داران مقلد نپسندند
هر چند گشایند دگربار ببندیم

معلوم که بر دل چو در لطف گشاید
آن عشق که برخویش به مسمار ببندیم

برلب تری باده و خشک ار نم او حلق
پیداست چه طرف از در خمار ببندیم

آن باده خوش آید که دود بر سر و بر گوش
راه سخن مردم هشیار ببندیم

ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم

وحشی_بافقی

۱۱ آبان ۰۰ ، ۱۲:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل549

هر زمان از عشقت ای دلبر دل من خون شود
قطره‌ها گردد ز راه دیدگان بیرون شود

گر ز بی صبری بگویم راز دل با سنگ و روی
روی را تن آب گردد سنگ را دل خون شود

ز آتش و درد فراقت این نباشد بس عجب
گر دل من چون جحیم و دیده چون جیحون شود

بار اندوهان من گردون کجا داند کشید
خاصه چون فریادم از بیداد بر گردون شود

در غم هجران و تیمار جدایی جان من
گاه چون ذوالکفل گردد گاه چون ذوالنون شود

در دل از مهرت نهالی کشته‌ام کز آب چشم
هر زمانی برگ و شاخ و بیخ او افزون شود

تا تو در حسن و ملاحت همچنان لیلی شدی
عاشق مسکینت ای دلبر همی مجنون شود

خاک درگاه تو ای دلبر اگر گیرد هوا
توتیای حور و چتر شاه سقلاطون شود

ای شده ماه تمام از غایت حسن و جمال
چاکر از هجران رویت «عادکالعرجون» شود

آن دلی کز خلق عالم دارد امیدی به تو
چون ز تو نومید گردد ماهرویا چون شود

چون سنایی مدحتت گوید ز روی تهنیت
لفظ اسرار الاهی در دلش معجون شود

 «سنایی»

 

۱۱ آبان ۰۰ ، ۱۲:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل548

گر حقیقت نشدت واقعه‌ی جانی من ،
زلف را پرس که از کیست پریشانی من

پیش نُه آینه ، آشوب جهانی بنگر
تا بدانی صنما ! موجب حیرانی من

غمزه‌هایت به فسون در دل من در رفته
تا به تاراج ببردند مسلمانی من

دوش در چاهِ زَنَخْدان تو افتاد دلم
خبری داری از آن یوسف زندانی من

گر میسر شودم چون تو پری‌رخساری
بشود روی زمین ملک سلیمانی من

برنگیرم ز خطِ حکم تو پیشانی خویش
که خداوند ببسته‌ست به پیشانی من ...

#امیرخسرو_دهلوی

۰۸ آبان ۰۰ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل547

دامن خمیه سفر از در دوست می‌کنم
خون جگر بدیده‌ام پارهٔ دل به دامنم

هیچ کس از معاشران هم سفرم نمی‌شود
ترسم از این مسافرت جان به در آید از تنم

هر قدمی که می‌روم پای به سنگ می‌خورد
هر نفسی که می‌کشم شعله به دشت می‌زنم

غیر الم در این قدم هیچ نشد مشخصم
غیر خطر در این سفر هیچ نشد معینم

روز وداع من کسی تنگ دلی نمی‌کند
بس که به دوستی او با همه شهر دشمنم

من که ز آستان او جای دگر نرفته‌ام
رو به کدام در کنم، بار کجا بیفکنم

از سر من هوای او هیچ به در نمی‌رود
گر ز در سرای او بخت کشد به گلشنم

خوشهٔ اشتیاق من سنگ فراق بشکند
عهد که بسته‌ام به او یک سر موی نشکنم

قمری باغ او منم تا بشناسیم ببین
داغ جفا به سینه‌ام، طوق وفا به گردنم

مرغ هوا گرفته‌ام از سر سدره رفته‌ام
تا به کدام شاخه‌ای باز شود نشیمنم

از سر کوی آشنا برده فلک به غربتم
همت شه مگر کشد باز به سوی مسکنم

#فروغی_بسطامی

 

۰۸ آبان ۰۰ ، ۲۲:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی

غزل546

در میکده علمیست که در مدرسه ها نیست
در مدرسه عجبیست که در میکده ها نیست
حالیست به میخانه که با کس نتوان گفت
اینجا خبری هست که در مدرسه ها نیست
هر علم که در مدرسه خواندی همه حرف است
آنجا که بود بحث و جدل حرف خدا نیست
بشکن قلم و پاره کن این دفتر پر حرف
کین نقش سیاهی به جز از رنگ و ریا نیست
کار من و کار دل از اوراق گذشته است
جز حرف دل و دوست دگر در سر ما نیست
هستیم و ندانیم در این بزم کجائیم
دیوانه چه داند که کجا هست و کجا نیست
چندان که نظر میکنم از دشمن و از دوست
کس محرم ما جز نفس باد صبا نیست
از محفل رندان به طهارت گذر ای دل
کاین خانه ی عشق است کم از غار حرا نیست
گفتی که چرا پا نگذاری به در دوست
در خانه ی او جای من بی سر و پا نیست
بر عاشق بیچاره در آن بزم دعا کن
هر چند که در خلوت او جای دعا نیست

#میرزا_حبیب_خراسانی

۰۷ آبان ۰۰ ، ۱۷:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی شمسی