جملگی در حکم سه پروانه ایم
در جهان عـاشقـان، افسانه ایم
اولی خود را به شمع نزدیک کرد
گفت: آری من یافتم معنای عشق
دومی نزدیک شعله بال زد
گفت: حال، من سوختم در سوز عشق
سومی خود داخل آتش فکند
آری آری این بود معنای عشق
#عطار_نیشابوری🍃
جملگی در حکم سه پروانه ایم
در جهان عـاشقـان، افسانه ایم
اولی خود را به شمع نزدیک کرد
گفت: آری من یافتم معنای عشق
دومی نزدیک شعله بال زد
گفت: حال، من سوختم در سوز عشق
سومی خود داخل آتش فکند
آری آری این بود معنای عشق
#عطار_نیشابوری🍃
رو به هر سویى که رفتم، بسته دیدم راه را
آزمودم هم دراز و دور و هم کوتاه را
منکه آزارِ قوى را هم نمىدارم روا
سالها در سینه کشتم، حبس کردم آه را
بارها میخواستم از دل فغانى برکشم
در بیابانها ، ولى پیدا نکردم چاه را
چاهها را نیز پُرکردهست توفانها و سیل
شاکرم امّا که در خود گم نکردم راه را
کوهها گاهى صدایم را جوابى مىدهند
مغتنم دانم همین غمگین صداىِ گاه را
کیست کاین غدّارِ عالیجاه را گوید ز من
کاین جهان دیدهست بس پیش از تو عالیجاه را ...
#مهدی_اخوان_ثالث
ای پیک صبا حال پریچهره ی ما چیست
وی مرغ سلیمان خبر آخر ز سبا چیست
در سلسله ی زلف سراسیمه ی لیلی
حال دل مجنون پراکنده ی ما چیست
بر خاک رهش سر بنهادیم ولیکن
سلطان خبرش نیست که احوال گدا چیست
با آنکه طبیب دل ریشست بگوئید
کز درد بمردیم بفرما که دوا چیست
گر زانک نرنجیده ئی از ما بخطائی
چین در خم ابروی توای ترک ختا چیست
چون دل ز پیت رفت و خطا کرد سزا یافت
دزدیده اگر دیده ترا دید سزا چیست
گر تیغ زنی ور بنوازی بمرادت
دادیم رضا تا پس ازین حکم قضا چیست
دی نرگست از عربده می گفت که خواجو
کام دل یکتای تو زان زلف دو تا چیست
در حضرت سلطان چمن چون همه بادست
چندین همه آمد شدن پیک صبا چیست
خواجوی کرمانی
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست
هوشنگ ابتهاج
گرچه مستیم و خرابیم چو شبهای دگر
باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
شاید ای جان، نرسیدیم به فردای دگر
مست مستم مشکن قدر خود ای پنجهی غم
من به میخانهام امشب، تو برو جای دگر
چه به میخانه چه محراب حرامم باشد
گر بجز عشق توأم، هست تمنای دگر!
تا روم از پی یار دگری میباید
جز دل من دلی و جز تو دلارای دگر
تو سیه چشم، چو آیی به تماشای چمن
نگذاری به کسی چشم تماشای دگر
گر بهشتی است رخ توست، نگارا که در آن
میتوان کرد به هر لحظه، تماشای دگر...
از تو زیبا صنم اینقدر جفا زیبا نیست!
گیرم این دل نتوان داد به زیبای دگر
#عماد_خراسانی
تا کِی کشیم بیتو مِیِ لالهگون؟ بس است
بر لب نمینهیم قدحهای خون، بس است
فکری به حال این دل بیچاره میکنم
تا کِی به جنگ عربده باشد زبون؟ بس است
مردم! خموش چند نشینم؟ دلم گرفت
عمری سخنوز شِکوه نگفتم، کنون بس است
بیاو نَعوذُ بِالله اگر گل هوس کنم
گلهای ناشکفتهی باغِ درون بس است
در مجلسم مخوان که مرا تابِ رشک نیست
آن غیرتم که مینگرم از برون بس است
چاک جگر بدوز -«شفایی!»- به دست صبر
یکچند سینه چاک زدن از جنون بس است
شفایی اصفهانی
بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای کشتهای که جان دو عالم فدای تو
دیوانهوار آمدهام تا به قتلگاه
وقتی به استغاثه شنیدم صدای تو
در حیرتم چه شد که نشد آسمان خراب
وقتی شنید نالهٔ واغربتای تو
رفتی به پاس حرمت کعبه به کربلا
شد کعبه حقیقی دل کربلای تو
اجر هزار عمره و حج در طواف توست
ای مروه و صفا به فدای صفای تو
با گفتن «رضاً به قضائک» به قتلگاه
شد متحد رضای خدا با رضای تو
تا با نماز خوف تو گردد قبول حق
شد سجدهگاه اهل یقین خاک پای تو
تو هر چه داشتی به خدا دادی ای حسین
فردا خداست –جل جلاله– جزای تو
اندر منا ذبیح یکی بود و زنده رفت
ای صد ذبیح کشته شده در منای تو
برخیز باز بر سر نی آیهای بخوان
ای من فدای آن سر از تن جدای تو
خون خداست خون تو و جز خدای نیست
ای کشتهٔ خدا به خدا خون بهای تو
ما را خشوع بندگی آموز چون خداست
در مجلس عزای تو صاحب عزای تو
آنجا که حد ممکن و واجب بوَد تویی
ای منتهای اوج بشر ابتدای تو
دست دعا بر آر ریاضی که شد قبول
در بارگاه قدس حسینی دعای تو
ملک_الشعرا_ریاضی_یزدی
خوشا دردی! که درمانش تو باشی
خوشا راهی! که پایانش تو باشی
خوشا چشمی! که رخسار تو بیند
خوشا مُلکی! که سلطانش تو باشی
خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی
چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی!
همه شادی و عشرت باشد، ای دوست
در آن خانه که مهمانش تو باشی
گل و گلزار خوش آید کسی را
که گلزار و گلستانش تو باشی
چه باک آید ز کس؟ آن را که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی
مپرس از کفر و ایمان بیدلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی
مشو پنهان از آن عاشق که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی
برای آن به ترک جان بگوید
دل بیچاره، تا جانش تو باشی
عراقی طالب درد است دایم
به بوی آنکه درمانش تو باشی
#عراقی
░⃟❥❥࿐
شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری
یاران صلای عشق است گر میکنید کاری
چشم فلک نبیند زین طرفهتر جوانی
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری
هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب
بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری
چون من شکستهای را از پیش خود چه رانی
کم غایت توقع بوسیست یا کناری
می بیغش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امید نوبهاری
در بوستان حریفان مانند لاله و گل
هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری
چون این گره گشایم وین راز چون نمایم
دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری
هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
مشکل توان نشستن در این چنین دیاری
حافظ
از غم جدا مشو که غنا میدهد به دل
اما چه غم ؟ غمی که خدا میدهد به دل
گریان فرشتهایست که در سینههای تنگ
از اشک چشم ، نَشْو و نما میدهد به دل
تا عهد دوست خواست فراموشِ دل شدن ،
غم میرسد به وقت و وفا میدهد به دل
دل ، پیشوازِ ناله رَود - ارغنوننواز -
نازم غمی که ساز و نوا میدهد به دل
ای اشک شوق ! آینهام پاک کن ولی
زنگِ غمم مبر که صفا میدهد به دل
غم صیقل خداست ؛ خدایا ! ز ما مگیر
این جوهرِ جَلی که جلا میدهد به دل
تسلیم با قضا و قدر باش شهریار !
وز غم جَزَع مکن که جزا میدهد به دل
شهریار
ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم
جـز یاد خدا هیـچ دگـر کار نداریم
درویش فقیریم و در این گوشه دنیا
با نیک و بد خلق جهـان کار نداریم
گر یار وفادار نداریم عجب نیست
ما یار بجز حضرت جبار نداریم
با جامه صد پاره و با خرقه پشمین
برخاک نشینیم و از آن عار نداریم
ما شاخ درختیم و پر از میوه توحید
هر رهگذری سنگ زند باک نداریم
ما صاف دلانیم و ز کَس کینه نداریم
گر شهر پر از فتنه و ما با همه یاریم
ما مست صبوحیم و ز میخانه توحید
حاجت به می و باده و خمار نداریم
بنگر به دل خسته شمس الحق تبریز
مـا جز هوس دیدن دلـدار نداریـم
مولانا
سحر به بویِ نسیمت، به مژده جان سپرم
اگر امان دهد امشب، فراق تا سحرم
چو بگذری، قدمی بر دو چشم من بگذار
قیاس کن که مَنَت از شمارِ خاکِ درم
بکُشت غمزهی خونریز تو مرا صد بار
من از خیال لب جانفزات، زندهترم
گرفت عرصهی عالم، جمال طلعت دوست
به هر کجا که روم، آن جمال مینگرم
به رغم فلسفیان بشنو این دقیقه ز من
که غایبی تو و هرگز نرفتی از نظرم
اگر تو دعویِ معجز، عیان بخواهی کرد
یکی ز تربت من برگذر، چو درگذرم-
که سر ز خاک برآرم، چو شمع و دیگر بار
به پیش روی تو، پروانهوار جان سپرم
مرا اگر به چنین شور، بسپرند به خاک
درون خاک، ز شورِ درون، کفن بدرم
بدان صفت که به موج اندرون رَوَد کشتی
همی رَوَد تنِ زارم درون چشم ترم...
ادیب_پیشاوری
بوسه از کنج لب یار نخورده است کسی
ره به گنجینه اسرار نبرده است کسی
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کسی
لب نهادم به لب یار و سپردم جان را
تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی
ریزش اشک مرا نیست محرک در کار
دامن ابر بهاران نفشرده است کسی
آب آیینه ز عکس رخ من نیلی شد
اینقدر سیلی ایام نخورده است کسی
غیر از آن کس که سر خود به گریبان برده است
گوی توفیق ازین عرصه نبرده است کسی
داغ پنهان مرا کیست شمارد صائب ؟
در دل سنگ شرر را نشمرده است کسی
صائب_تبریزی
هر که در بادیهٔ عشق تو سرگردان شد
همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد
بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت
در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد
هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت
بیخود و بیخرد و بیخبر و حیران شد
سالک راه تو بی نام و نشان اولیتر
در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد
در منازل منشین خیز که آن کس بیند
چهرهٔ مقصد و مقصود که تا پایان شد
تا ابد کس ندهد نام و نشان از وی باز
دل که در سایهٔ زلف تو چنین پنهان شد
حسنت امروز همی بینم و صد چندان است
لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد
شادم ای دوست که در عشق تو دشواریها
بر من امروز به اقبال غمت آسان شد
بر سر نفس نهم پای که در حالت رقص
مرد راه از سر این عربده دستافشان شد
رو که در مملکت عشق سلیمانی تو
دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد
همچو عطار درین درد بساز ار مردی
کان نبد مرد که او در طلب درمان شد
عطار
نامدی دوش و دلم تنگ شد از تنهایی
چه شود کز دلم امروز گره بگشایی
ور تو آیی نشود چارهی تنهایی من
که من از خویش روم چون تو ز در باز آیی
کاش از مادر آن ترک بپرسند که تو
گر نهای از پریان از چه پری میزایی؟
شاه باید که خراج شکر از وی گیرد
که دکان بسته ز شرم لب او حلوایی
تو بهل غالیه بر موی تو خود را ساید
تو به مو غالیه اینقدر چرا میسایی؟
چه خلاف است ندانم که میان من و توست
کآنچه بر مهر فزایم تو به جور افزایی
بعد از این در صفت حسن تو خاموش شوم
زآنکه در وصف تو گشتم خجل از گویایی
دُرفشانیِ تو قاآنیام از دست ببُرد
آدمی دُر نفشاند تو مگر دریایی
#قاآنی_شیرازی
هر که در عهد ازل مست شد از جام شراب
سر به بالین ابد باز نهد مست وخراب
بی دلان را رخ زیبا ننمائی به چه وجه
عاشقان را ز در خویش برانی ز چه باب
می پرستان همه مخمور و عقیقت همه می
عالمی مرده ز بی آبی و عالم همه آب
سر کوی خط و قدت چمن و سنبل و سرو
سمن و عارض و لعلت شکر و جام شراب
دل ما بی لب لعل تو ندارد ذوقی
همه دانند که باشد ز نمک ذوق کباب
هر که درآتش سودای تو امروز بسوخت
ظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذاب
گر چه نقش تو خیالیست که نتوان دیدن
همه شب چشم توام مست نمایند بخواب
ترشود دم به دمم خرقه ز خون دل ریش
زانک رسمست که برجامه فشانند گلاب
پیر گشتی به جوانی و همانی خواجو
دو سه روزی دگر ایام بقا را دریاب
#خواجوی_کرمانی
گر دست دهد دامن دلبر نگذاریم
سر در قدمش باخته جان را بسپاریم
خیزید ڪه تا گرد خرابات برآئیم
باشد ڪه دمے جام شرابے به ڪف آریم
گر یک نفسے فوت شود بے مے و ساقی
ما آن نفس از عمر عزیزش نشماریم
عشقش نه نگاریست ڪه بر دست توان بست
آن نقش خیالے است ڪه بر دیده نگاریم
درگوشهٔ میخانه حریفان همه جمعند
گر باده ننوشیم در اینجا به چه ڪاریم
اے واعظ مخمور مده پند به مستان
ما مذهب خود را به حڪایت نگذاریم
آن عهد ڪه با سید سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان عهد و قراریم
شاه نعمتالله ولے
خویشتن داری کنید ای عاشقان با درد عشق
گر چه ما باری نهایم از عشقبازی مرد عشق
ما همه دعوی کنیم از عشق و عشق از ما به رنج
عاشق آن باید که از معنی بود در خورد عشق
عشق مردی هست قائم گر بر و جانها برد
پاکبازی کو که باشد عاشق و هم برد عشق
گرد عشق آنگاه بینی کاب رخ را کم زنی
آب رخ در باز تا روزی رسی در گرد عشق
خیره سر تا کی زنی همچون زنان لاف دروغ
ناچشیده شربت وصل و ندیده درد عشق
ای سنایی توبه باید کردن از معنی ترا
گر بر آید موکب رندان و بردا برد عشق
(سنایی)
تا کی کُشدم شمع صفت زار، نمردن
در آتشم از ننگ سبکبار نمردن
مشتاق فنا کرد جهان را، غمِ اسباب
خُلد است اگر کم کُند آزار، نمردن
تا خاک نگشتم به علاجی نرسیدم
رنجِ مرضم بود چه مقدار نمردن؟
صد دشت به یک گام نفس، قطع توان کرد
چون شمع به پا گر نبود خار، نمردن
دل قانعِ آئینهگریهایِ امید است
ای کاش بود وعده دیدار: نمردن
در فقر، غم زندگیم نیست که آنجا
خفته است به هر سایه دیوار، نمردن
میمیرم از این درد که دور از درِ دلدار
نگریست دمی بر منِ بیمار، نمردن
عمریست شعارِ تو گِل و سنگپرستیست
ای ننگِ حیا! تا کی از این عار، نمردن؟
فریاد! چه سازم؟ چه کنم؟ پیش که نالم؟
بی او به خودم کرد گرفتار نمردن
هستی همه را کرد، غبارِ درِ ابرام
ما را چه کند، گر نکند خار، نمردن؟
فرصتشمران نفسِ بازپسینیم
دارد به نظر مردن بسیار نمردن
بیدل دو جهان شور بقا در سرت افکند
وهم امل از نیمنفسوار نمردن
#بیدل
مستیِ شوریدگان از باده و پیمانه نیست
ساقی این ساغر ندارد، می درین میخانه نیست
التفاتِ یار می خواهیم و بختِ ما زبون
آرزوی گنج داریم و درین ویرانه نیست
از در و دیوارِ عالم کم طلب نقشِ وفا
گر متاعی هست جز با صاحبِ این خانه نیست
عاشق اندر دیر رهبانست و در مسجد امام
هر که با عشق آشنا شد، هیچ جا بیگانه نیست
ما گرفتاریم، انیسی، رنج خود ضایع مکن
هرکه خوابِ مرگش آید گوش بر افسانه نیست
انیسی_شاملو
چشمۀ خون ز دلم شیفته تر کس را نی
خون شو، ای چشمه، که این سوز جگر کس را نی
تنم از اشک به زررشتۀ خونین ماند
هیچ زررشته از این تافته تر کس را نی
هیچ کس عمر گرامی نفروشد به عَدَم
سَرِ این بیع مرا هست اگر کس را نی
درد دل بر که کنم عرضه؟ که درمان دلم
کیمیایی است کز او هیچ اثر کس را نی
آن جگر تَر کنِ من کو؟ که ز نادیدن او
خشک آخورتر از این دیدۀ تر کس را نی
غم او پیش دلم پردۀ زنگاری بست
کس چه داند؟ که از این پرده گذر کس را نی
آه دردا که چراغ من تاریک بمرد
باورم کن که از این درد بتر کس را نی
غلطم من که چراغی همه کس را میرد
لیک خورشید مرا مُرد و دگر کس را نی
دل خاقانی ازین درد درون پوست بسوخت
وز برون غرقۀ خون گشت، خبر کس را نی
#خاقانی
غمش در نهانخانهٔ دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریهام ناقه در گل نشیند
خلد گر به پا خاری آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟
پی ناقهاش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیند
بنازم به بزم محبّت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند
طبیب از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل نشیند؟
طبیب اصفهانی
کنج لبت که چشمهٔ نوشِ تبسم است
صد کاروان شکر به تمنّای او گم است
داغی وظیفه میرسدم هر زمان، بلی
اینها گل عداوت افلاک و انجم است
خاموش چون شوم، که من شوربخت را
سوزِ جراحت از نمکِ حرف مردم است
در خاک نیز میچکدش زهر استخوان
بر کشتهٔ نگاهِ تو، جای ترحّم است
آندم که خُم تهی شود از خود بشوی دست
جان در تنست، تا قدری باده در خُم است
در آستین شعله بهصد داغ گو بسوز
دستی که دامنی نکشد، شاخ هیزم است
شکرت چگونه فرض ندانند کائنات
کز نعمت غمِ تو جهان در تَنَعُم است
باقی نمانده هیچ ز دیوانگی مرا
ور پیرهن نمیدرم از شرم مردم است
«طالب» عمل به نسبت آدم کند، بلی
این جو فروش هم سروکارش بهگندم است
#طالب_آملی
بردهست غمت دست و دل از کار، کجایی؟
ای مونس دلهای گرفتار! کجایی؟
هر غنچه ز بویت به شکرخند بهار است
ای چشم و چراغ دل بیدار! کجایی؟
تا چند سرآریم به تاریکی هجران
ای شمع فروزان شب تار! کجایی؟
نی بی من و نی با منی از ناز، چه حال است؟
ای عهدشکن یار وفادار! کجایی؟
گلهای گلستان، همه پروردهٔ خارند
عارض بنما، ای گل بیخار! کجایی؟
از قد و رخت، بلبل و قمری به سرودند
ای جلوهطراز گل و گلزار کجایی؟
با آنکه بوَد جلوهگهت کوچه و بازار
ای یار نه در کوچه و بازار! کجایی؟
بر هم زدهام خانهٔ دل را به سراغت
چون نیست کسی غیر تو در دار، کجایی؟
بگشا گره از کار فروبستهٔ دلها
ای عقدهگشایندهٔ هر کار! کجایی؟
ای نور یقین! چشم جهانبین دو عالم!
ای جان حزین! ای دل و دلدار! کجایی؟
#حزین_لاهیجی
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
چو سیل از سر گذشت آن را چه میترسانی از باران
گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران
گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران
چه بویست این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری
ندانم باغ فردوسست یا بازار عطاران
تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی
به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران
الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران
گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمیگیرد به شب از دست عیاران
گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن
نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران
کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن
رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران
#سعدی
مکن آزرده مرا ، تا که پریشان گردم ،
عاشقم ، نیست امیدی که پشیمان گردم ،
خود بگو کز تو کَشَم پای ، کجا بگریزم
در دلم طاقت ان نیست ، که نالان گردم ،
تشنه ی جام توام جام تو نوشست مرا ،
عافیت نیست که من شهره ی مستان گردم ،
چه خطا رفت چه کردم ز نظر افتادم ،
موجب سردی و بی مهری جانان گردم ،
آه ای عشق بسوزی که مرا حاصل تو ،
تا ابد ناله کنان ، دست به دامان گردم ،
در سر کوی تو من بی سر وسامان گشتم ،
بر من ای ماه بتاب تا همه رخشان گردم ،
خبرت است که در کان دلم چون شهدی ؟
غزلی گو زِ لبت ، تا شکرستان گردم ،
بوسه بر پای تو نوشست حلالست مرا ،
گر میسُر شودم ، ساقی دوران گردم ،
عشق من بر تو نه عشقیست که بر وصف آید ،
دیرگاهیست کزین جام ، به کیوان گردم ،
راحمم غیر میندیش مران از در خویش ،
بادل تشنه لبم ، در صف مستان گردم ،
#راحم_تبریزی
عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست
کی بهمسجد سزد آن شمع که در خانه رواست
به وفایی که نداری قسم ای ماه جبین
هر جفایی که کنی بر دل ما عین وفاست
اگر از ربختن خون منت خرسندی است
این نه خون است بیا دست در او زن که حناست
سر زلف تو ز چین مشک تر آورده به شهر
از ختن مشک مخواهید حریفان که خطاست
من گرفتار سیهچردهٔ شوخی شدهام
که به من دشمن و با مردم بیگانه صفاست
یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد
گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست
روزی آیم به سرکوی تو و جان بدهم
تا بکوبند که این، کشتهٔ آن ماهلقاست
زود باشدکه سراغ من تهمتزده را
از همه شهر بگیری و ندانندکجاست
اگرت یار جفا کرد و ملامت «راهب»
غم مخور دادرس عاشق مظلوم خداست
ملکالشعرا_بهار
این باد کدامست که از کوی شما خاست
وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست
باد سحری نکهت مشک ختن آورد
یا بوئی از آن سلسله غالیهسا خاست
گوئی مگر انفاس روانبخش بهشتست
این بوی دلاویز که از باد صبا خاست
برخاسته بودی و دل غمزده میگفت
یا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاست
بنشین نفسی بو که بلا را بنشانی
زان رو که ز بالای تو پیوسته بلا خاست
شور از دل یکتای من خسته برآورد
هر فتنه و آشوب کز آن زلف دوتا خاست
این شمع فروزنده ز ایوان که افروخت
وین فتنه نو خاسته آیا ز کجا خاست
از پرده برون شد دل پرخون من آندم
کز پردهسرا زمزمهٔ پردهسرا خاست
خواجو به جز از بندگی حضرت سلطان
کاری نشنیدیم که از دست گدا خاست
#خواجوی_کرمانی
سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را
از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را
من خموشم حال من میپرسی ای همدم که باز
نالم و از نالهٔ خود در فغان آرم تو را
شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را
ناله بیتاثیر و افغان بیاثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را
گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم
تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را
در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را
خامشی از قصهٔ عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را
هاتف اصفهانی
منِ حیران نه آن صیدم که از قید تو بگریزم
به کوشش میکشم خود را که بر فتراکت آویزم
مرا هر زخم شمشیرت نشان دولتی باشد
ندانم عاقبت بر سر چه آرد دولت تیزم
پس از من بر سر خاکم اگر روزی گذار افتد،
بیابی در هوایت من چو گرد از خاک برخیزم
چنان بر صورتِ شیرین منِ بیچاره مفتونم،
که در خاطر نمیگنجد خیال مُلک پرویزم
چو آب آشفتهجان بر کف روانم تا کجا سروی،
چو قدّ و قامتت بینم روان در پایش آویزم
نه جای آن که در کوی وصال یار بنشینم
نه پای آن که از دست فراق یار بگریزم
برو زاهد چه ترسانی مرا از آتش دوزخ
منم پروانه عاشق که از آتش نپرهیزم
ز چندین گفته سلمان یکی در گوش کن باری
نه از گوهر کمست آخر سخنهای دلاویزم
گُهر در گوش بسیاری نمانَد لیک بعد از من،
بسی در گوشها مانَد حدیث گوهرآمیزم
سلمان_ساوجی
بر آن سرم که چو گُل برکِشَد ز چهره نقاب
قلندرانه کنم خرقه رهنِ بادهی ناب
بیار کشتیِ مِی ساقیا که در یَمِ عشق
تو ناخدایی و من اوفتاده در گرداب
نه هیچ منزلِ آسایش است دامنِ خاک
نه هیچ قابل آرایش است چهرهی آب
چگونه تشنه نمیرم که هرچه مینگرم
جهان و هر چه در او هست نیست غیرِ سراب
مرا ز بادهی عشقِ تو جرعهای کافیست
چرا که خانۀ موری به شبنمیست خراب
دمی نشد که ز غم خاطرم بیاساید
مگر به بوی مِیِ لعلِ فام و بانگِ رباب
بر آتشِ غمِ جانان دلِ کبابم سوخت
هنوز میچکد از دیده بر رُخم خوناب
اگر قلم به کفِ عشق تند خوست مترس!
که خطِ محو کشد خلق را به روزِ حساب
چنان به گریه در آیم که از تلاطمِ اشک
به یکدگر شکند کاسهی سرم چو حباب
غبارِ خیمه ز کوی تو چون تواند کند؟!
که بسته موی تو بر گردنش هزار طناب!
غبار_همدانی
عمر اگر طی شود ای پردهنشینم چه کنم
یک نظر صورت ماه تو نبینم چه کنم
گر که دورم کنی از درگه لطف و کرمت
باز جز بر سر کویت ننشینم چه کنم
مادرم داد به من درس محبت باشیر
زین جهت حبّ تو گشتهاست عجینم چه کنم
چون شنیدم که فقط راه دهی خوبان را
سعی در خوبی خود کردم و اینم چه کنم
گر نگیری ز کرم دست من خاکنشین
جاودان بستهی زنجیر زمینم چه کنم
ارزشی نیست به اعمال سراسر تقصیر
گر ولایت نشود یارو معینم چه کنم
چشم پاکی چو عنایت کنی از لطف و کرم
از تغافل اگرت باز نبینم چه کنم
#صفا یغمایی
تو خموش شو زمانی، بگُذار گفتوگو را
نظری به لوحِ دل کن، بنِگر جمال او را
همه چشم و دیده گشتم، همه آینه شُدهستم
که ببینمش زمانی به دل آن رخ نکو را
صنما، به رو و مویت، به سکوت و گفتوگویت
که به حلقههای زلف تو ببستم این گلو را
به نگاه چشم مستت، به دل خداپرستت
که به جادویی مپوشان -صنما- دگر تو رو را
تو شَهیّ و جان و دل شد همه مسند تو، زآنرو
که به غیر بسته کرده ز تو عشق چارسو را
ره میکده نشان ده، خبری به جسم و جان ده
قدح و پیاله پر کن، به بَرم نِه آن سبو را
من و آرزوی رویت، من و طُرّههای مویت
چه خوش است در برِ خود که ببینم آرزو را
به نهان به من نگاهی بنمود و زود بُگذشت
که چرا به خود ببستی همه راه جستوجو را...
صدرالممالک_اردبیلی
من و فکر تو چه بینم به جمال دگران
هم خیال تو مرا به که وصال دگران
غیرتم بر تو چنان است که گر دست دهد
نگذارم که درآیی به خیال دگران
به محالات رقیبان چه نهی سمع قبول
حال ما گوش کنی به که محال دگران
روز و شب تشنه جگر خاک درت بوسه زنم
من که لب تر نکنم ز آب زلال دگران
هر چه جز دوست برون می کنم از خلوت دل
کی بود در حرم شاه مجال دگران
می برد نامه او هدهد و ما دور دریغ
که پریدن نتوانیم به بال دگران
حال جامی ز غمت زار و تو از سنگدلی
می گشایی نظر لطف به حال دگران
جامی
تا ز گل نام و ز گلزار نشان خواهد بود
کار مرغان چمن آه و فغان خواهد بود
ناید از پرده برون راز جهان است آن راز
که نهان بود و نهان است و نهان خواهد بود
رمضان میکده را بست در و مفتاحش
هم هلال شب عید رمضان خواهد بود
باده خور غصه جان و غم تن چند خوری
عنقریب است که نه این و نه آن خواهد بود
هست چشم ترم آن چشمه که از خون جگر
تا قیامت ز جفای تو روان خواهد بود
دادهام تن به جفایت ولی از جور توام
چقدر تاب و چه مقدار توان خواهد بود
باغبان رنجه مکن خاطر بلبل فرداست
که نه گلبن نه گل از جور خزان خواهد بود
کشت پیرانه سر از جورم و تا روز جزا
در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد بود
گفت آوردیم از کین به سر مهر منال
چون ننالم که همان است و همان خواهد بود
تا در آماجگه سینه دلم دارد جای
هدف ناوک آن سخت کمان خواهد بود
نه همین ذکر تو دارد به لب اکنون مشتاق
تا ابد نام تواش ورد زبان خواهد بود
مشتاق اصفهانی
عیش داند دلِ سرگشته پریشانی را
ناخدا باد بوَد کشتی طوفانی را
اشک در غمکدهٔ دیده ندارد قیمت
از بنِ چاه برآر این مهِ کنعانی را
عشق نبْوَد به عمارتگری عقل شریک
سیل از کف ندهد صنعتِ ویرانی را
بار یابی چو به خاکِ درِ صاحبنظران
چینِ دامانِ ادب کن خط پیشانی را
زیر گردون نتوان غیر کثافت اندوخت
ناخن و موست رسا، مردمِ زندانی را
لاف آزدگی از اهل فنا نازیباست
دامن چیده چه لازم تنِ عریانی را؟
جاهل از جمعِ کتب صاحبِ معنی نشود
نسبتی نیست به شیرازه سخندانی را
نفس سوخته باید به تپش روشن کرد
نیست شمع دگر این انجمن فانی را
نتوان یافت از آن جلوهٔ بیرنگ سراغ
مگر آیینه کنی دیدۀ قربانی را
بازگشتی نبُوَد پای طلب را بیدل
سیل ما نشنود افسونِ پشیمانی را
بیدل
از سرِ کوی تو گیرم که رَوَم جای دگر
کو دلی را که سپارم به دلآرای دگر؟!
عاقبت از سرِ کوی تو برون باید رفت
گیرم امروزِ دگر ماندم و فردای دگر
مگر آزاد کنی، ورنه چو من بندهی پیر
گر فروشی، نَسِتانَد ز تو مولای دگر
عاشقان را طرب از بادهی انگوری نیست
هست مستانِ تو را نشئه ز صهبای دگر
بهرِ مجنونِ تو این کوه و بیابان تنگاست
بهرِ ما کوهِ دگر باید و صحرای دگر
ما گدائیِ درِ دوست به شاهی ندهیم
زان که این جای دگر دارد و آن جای دگر
گر به بُتخانهی چین نقشِ رُخَت بنگارند
هرکه بینَد، نکند میلِ تماشای دگر
راهِ پنهانیِ میخانه نداند همهکس
جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر
دلِ «فرهنگ» ز غمهای جهان خون شده بود
غمِ عشق آمد و افزود به غمهای دگر.
فرهنگشیرازی
آه عشاق سیه روز اثرها دارد
شب این طایفه در پرده سحرها دارد
بر سر راز تو چون بید دلم می لرزد
شیشه از باده پر زور خطرها دارد
دل ازان موی میان چون به سلامت گذرد
از کمر وحشی رم کرده خطرها دارد
دل صاحب نظران را به تغافل مشکن
کاین حبابی است که در پرده گهرها دارد
ادب عشق زبان بند لب اظهارست
ور نه هر ذره ز خورشید خبرها دارد
سرو از زمزمه فاخته موزون گردید
نفس سوختگان طرفه اثرها دارد
خبر از عاشق سرگشته گرفتن شرط است
شمع از بهر همین کار شررها دارد
گل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنه
خار در هر سر انگشت هنرها دارد
مرو از راه به آوازه دریا صائب
صدف خامش ما نیز گهرها دارد
✅ صائب تبریزی
منم که در ره عشق توام به سوز و گداز
خوش آن زمان که نهی پا به چشمم از سر ناز
کسی که راه سپارد به سوی کوی مراد
چه بیم در دل او باشد از نشیب و فراز ؟
چه سان توان که کند باز بال و پر مرغی
که گشته است سراپا اسیر پنجه ی باز
گذشت عمر و میسّر نگشت وصل رخش
خدا کند که شود لحظه ای به من دمساز
ببسته ام به کسی دل به یمن بخت جوان
که نیست در همه عالم کسی به او انبار
خدا کند که شود فیض قُرب او حاصل
که یار بر سر ناز است و من به عین نیاز
چگونه سر نکنم ناله و فغان کز هجر
گهی در آتش و آبم ، گهی به سوز و گداز
بگفت هاتف عشق "اشتری" ! به گوش دلم
کنون که واله و شیدا شدی بسوز و بساز ...
اشتری_اصفهانی
ما همانیم که بودیم و ز یادت به وفا
به جدایی متبدل نشوند اهل صفا
گر حجاب است میان من و معشوق رقیب
نتواند که کند از حرمش دفع صبا
حاجب خویشتن است او نه حجاب من و دوست
من خود از روی حقیقت نه ام از دوست جدا
می روم بی خود و گر جان جهان از پس نیست
به دل و دیده چرا پس نگرانم ز قفا
شرک باشد من و او هر دو به هم ماننده
من چنانم که از او باز ندانم خود را
نیست در مذهب عشاق نه هجران نه وصال
رنج راحت بود و غم فرح و درد دوا
معرفت اصل محبت بود و مرد محب
هیچ دیگر به جز از دوست ندارد اصلا
پر شد از رخت محبت همه اجزای وجود
حاش لله متعصب ز کجا ما ز کجا
هر چه جز اوست خیال است نماینده و نیست
هیچ پاینده جز او هر چه دگر هست فنا
در دریوزة درویش محقق در اوست
جز از این در نکند کدیه نزاری گدا
حکیم نزاری قهستانی
چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است
دل آزاده ام از صبح طربناک تر است
عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد
دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است
جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر
مگذر از باده مستانه که شب در گذر است
لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی
دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است
گریه و خنده آهسته و پیوسته من
همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید
قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است
سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگر است
رهی_معیری
ز نظر اگر چه دوری، شب و روز در حضوری
ز وصال شربتم ده که بسوختم ز دوری
منم و شبی و گشتی به خرابه های هجران
که عظیم دور ماندم ز ولایت صبوری
چو به اختیار خاطر غم عشق برگزیدم
ز جفا هر آنچه آید بکشیم از ضروری
من اگر هلاک گردم، تو چه التفات داری؟
که ز غفلت جوانی به کرشمه غروری
نه خیال بر دو چشمم، نه یکی هزار منت
که توام ز دولت او شب و روز در حضوری
چمن اینچنین نخندد، تو مگر بهشت و باغی
بشر اینچنین نباشد، تو مگر پری و حوری
گذری اگر توانی به بهار عاشقان کن
که ز اشک من به صحرا همه لاله است و سوری
به شب فراق خسرو چو چراغ سوخت آخر
شبش ار چه تیره تر شد، به چراغ از تو نوری
امیر_خسرو_دهلوی
از حجاب عشق محروم از گل روی توایم
ورنه ما صد پیرهن محرم تر از بوی توایم
گر به ظاهر چون نگاه از چشم دور افتاده ایم
هرکجا باشیم در محراب ابروی توایم
گرچه در چون غنچه بر روی دو عالم بسته ایم
چشم بر راه نسیم آشنا روی توایم
ما ز چشم پاک، چون آیینه بر بزم حضور
بر سر دست تو و بر روی زانوی توایم
نیست ما را در وفاداری به مردم نسبتی
دیگران آبند و ما ریگ ته جوی توایم
سنگ را هرچند با گوهر نمی سنجد کسی
قدر ما این بس که گاهی در ترازوی توایم
کیست تا چون سایه ما را جز تو برگیرد ز خاک؟
بر زمین افتاده بالای دلجوی توایم
سرکشان عشق را در کاسه سر خاک کن
ورنه ما پیوسته زیر تیغ ابروی توایم
ما که چون شبنم ز گل بالین و بستر داشتیم
این زمان از غنچه خسبان سر کوی توایم
ما که صائب ره به حرف آشنایان بسته ایم
گوش بر آواز حرف آشنا روی توایم
صائب_تبریزی
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
حافظ
ز زلفت زنده میدارد صبا انفاس عیسی را
ز رویت میکند روشن خیالت چشم موسی را
سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن
به بلبل میبرد از گل صبا صد گونه بشری را
کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی
برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را
گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی
بسوزی خرقهٔ دعوی بیابی نور معنی را
دل از ما میکند دعوی سر زلفت به صد معنی
چو دلها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را
به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم
اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را
نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد
نماید زینت و رونق نگارستان مانی را
دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید
نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را
شود در گلخن دوزخ طلب کاری چو عطارت
اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را
عطار
ساقی امشب منم و راهِ شب و دستِ نیاز
با دو پیمـــانه از آن تلخ، مـــرا باز بســـاز
در خودم، گُم شدهام، تا که بجوُیَم خود را
خُمِ میْ را به سَرم ریز و به راهم انداز
وای از این خاطرِ آزرده،که تسکین نگـرفت
داد و بیــداد، که آن رفتـــه، نمـیآیـــد بـــاز
دستِ شوریده شناسی، دلِ ما را ننــواخت
دستِ لطفی تو برون آور و ما را بنــواز
دَرچه شبها که نبودی و بهیادت بــودیم
من و دل با همهی بارِ غم و شیب و فــراز
راستی چیزی از آن دوره بهیادت ماندهاست؟
مانده در یادِ تو، یک حرف از آن راز و نیاز؟
یاغی و خانهی از عشـــق تُهـی مـیدانند
حــالِ تنهــایی و دلتنگیِ شبهــای دراز
لاادری
ما که از سوز تو در گریهٔ زاریم چو شمع
خبر از سوختن خویش نداریم چو شمع
پیش تیغ تو سر از تن بگذاریم ولی
شعلهٔ شوق تو از سر نگذاریم چو شمع
تاب هنگامهٔ اغیار نداریم، که ما
کشته و سوختهٔ خلوت یاریم چو شمع
هست چون آتش ما بر همه عالم روشن
سوز خود را به زبان بهر چه آریم چو شمع؟
ای نسیم سحر، از صبح وصالش خبری
تا همه خندهزنان جان بسپاریم چو شمع
ما که داریم دل و دیده پر از آتش و آب
چون نسوزیم و چرا اشک نباریم چو شمع؟
سوخت صد بار، هلالی، جگر ما شب هجر
ما جگرسوختهٔ این شب تاریم چو شمع
هلالی_جغتایی
به غم خویش چنان شیفته کردی بازم
کز خیال تو به خود نیز نمیپردازم
هر که از نالهٔ شبگیر من آگاه شود
هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم
گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟
آن چنانم که ببینی و ندانی بازم
عهد کردی که: نسوزی به غم خویش مرا
هیچ غم نیست، تو میسوز، که من میسازم
بعد ازین با رخ خوب تو نظر خواهم باخت
گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم
آن چنان بر دل من ناز تو خوش میآید
که حلالت نکنم گر نکشی از نازم
اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی
هم به خاک سر کوی تو بود پروازم
اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی
پیش روی تو چو شمعش به شبی بگدازم
اوحدی_مراغه_ای
سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی
همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی
بر در میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
سر ما و در میخانه که طرف بامش
به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
تو دم فقر ندانی زدن از دست مده
مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
عملت چیست که فردوس برین میخواهی
حافظ
بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است
جامه پاکی دگر وپاکی دامان دگر است
کس ندیدیم که انکار کند وجدان را
حرف وجدان دگر و گوهر وجدان دگر است
کس دهان را به ثناگویی شیطان نگشود
نفی شیطان دگـر و طاعت شیطان دگر است
کـس نگفته است ونگوید که دد ودیو شویـد
نقش انسان دگر ومعنی انسان دگر است
کـس نیامد که ستاید ستم وتفرقه را
سخن از عدل دگر ، قصه احسان دگر است
هرکه دیدم بخدمت کمری بست بعهـد
مرد پیمان دگر وبستن پیمان دگر است
هرکه دیدیـم بحفظ گله از گرگان بود
قصد قصاب دگر ، مقصد چوپان دگر است
معینی کرمانشاهی
دلم اشفته ی ان مایه ی ناز است هنوز
مرغ پر سوخته در پنجه ی باز است هنوز
جان به لب امد و لب بر لب جانان نرسید
دل به جان امد و او بر سر ناز است هنوز
گرچه بیگانه به خود گشتم و دیوانه ز عشق
یار عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز
خاک گردیدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز
گرچه رفتی ز دلم حسرت روی تو نرفت
در این خانه به امید تو باز است هنوز
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصه ی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
این چه سوداست عمادا که تو در سر داری
وین چه سوزیست که در پرده ی ساز است هنوز
( عمادخراسانی)
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
شهریار
گویم سخنی، گرچه شنیدن نشناسد
صبحی است شبم را که دمیدن نشناسد
از بندْ چه بگشاید و از دام چه خیزد؟
ماییم و غزالی که رمیدن نشناسد
گوهر چه شکایت کند از بی سر و پایی؟
ماییم و سرشکی که چکیدن نشناسد
ساقی چه شگرفی کند و باده چه تندی؟
خون باد دماغی که رسیدن نشناسد
ما لذّت دیدار ز پیغام گرفتیم
مشتاقِ تو دیدن ز شنیدن نشناسد
بی پرده شو از ناز و میندیش، که ما را
چون آینه چشمی است که دیدن نشناسد
بینم چه بلا بر سرِ جیب و کفن آرد
دستی که بجز جامه دریدن نشناسد
پیوسته روان از مژه خونِ جگرستم
رنگی است رخم را که پریدن نشناسد
شوقم میِ گلگون به سبو می زند امشب
پیمانه ز ساقی طلبیدن نشناسد
با لذّت اندوه تو در ساخته غالب
گویی همه دل گشت و تپیدن نشناسد
#غالب
ساقی! بده آن باده که هنگام بهارست
صحن چمن از سنبل و گل چون رخ یارست
نرگس که بود بر کف او ساغر زرین
چون نرگس مخمور تو در عین خمارست
وقت گل اگر دست دهد یار گل اندام
می نوش که هنگام می و بوس و کنارست
در سینه ی عشاق ز آسیب هوایی
ای سیب زنخدان، تو چه دانی که چه نارست
رخساره ی دلجوی تو یا باغ بهشت است
بوی شکن زلف تو یا باد بهارست؟
روی چمن امروز ز مشاطه ی نوروز
چون روی نگارین تو پرنقش و نگارست
از باده ملولیم که در ساغر عام است
وز گل ببریدیم که همصحبت خارست
بلبل! نه تویی عاشق و دیوانه به تنها
بر چهره ی گل عاشق و دیوانه هزارست
حیدر ز هوای سر زلف تو به عالم
چون باد صبا دل سبک و شیفته کارست
«حیدر شیرازی»
رخنه کردی دل به قصد جان من دیوانه را
دزد آری بهر کالا می شکافد خانه را
تخم مهر خال او در دل میفکن ای رقیب
بیش ازین ضایع مکن در سنگ خارا دانه را
خیز گو مشاطه کاندر زلف مشکینت نماند
بس که دلها شد گره راه گذشتن شانه را
می کنم سینه به ناخن کرده رو در کوی تو
می گشایم روزنی سوی تو این ویرانه را
عاقبت خواهم ز تو بیگانه گشتن چون کنم
ز آشنا پیش تو قدر افزون بود بیگانه را
عشق یکرنگی تقاضا می کند وین روشن است
ورنه شمع آتش چرا زد همچو خود پروانه را
جامی از خود رفت زان بت قصه کم گوی ای رفیق
مستمع در خواب شد کوتاه کن افسانه را
«جامی»
یارب، چه باشد گه گهی جانان در آغوش آیدم
مستسقی لعل ویم یک شربت نوش آیدم
در ره فتاده مانده ام، دیده نهاده بر رهم
بازو گشاده مانده ام، تا کی در آغوش آیدم؟
خواهم شبی کز بوی او بیخود شوم پهلوی او
گه رو نهم بر روی او، گه دوش بر دوش آیدم
گاهی که عجز آرد به ره سلطان با تاج و کله
گریه ازین روزن به ره مانند جادوش آیدم
بوسه زنم گلگون رخش، بر رخ نهم میمون رخش
گر حلقه های چون رخش اندر بناگوش آیدم
ای دل، مده یادم ازو، در چشم من گریه مجو
ناگه مبادا کز دو سو سیلاب در جوش آیدم
مسکین دلم سویش رود، گم گشته بر بویش رود
هشیار در کویش رود، مجنون و بیهوش آیدم
ای آمده با صد فتن، برده همه هوشم ز تن
در بیهشی مگذر ز من، بنشین که تا هوش آیدم
بس کز غمت شب تا سحر غلتید، گویم بی خبر
از دیده مرواریدتر غلتان سوی گوش آیدم
خواهم چو سوزد خرمنم پوشیده ماند در تنم
از آه خسرو چون کنم کاتش به خس پوش آیدم
(امیرخسرو دهلوی)
آن پری چهره که در پردهٔ جان مستور است
شوخ چشمی ست که هم ناظر و هم منظور است
یار نزدیکتر از ماست به ما در همه حال
گر به معنی نگری، ورنه به صورت دور است
همه در حلقهٔ وصلیم به جانان لیکن
هرکه مشغول به غیر است از او مهجور است
اختلاف نظر از ظلمت تأثیر هواست
ورنه بینایی اعیان همه از یک نور است
هرکه حلاّج صفت کرد سری بر سرِ دار
در ره عشق به هرجا که رود منصور است
اینچنین کز میِ شوق است خیالی مدهوش
فراق اگر می نکند سر زقدم معذور است
«خیالی بخارایی»
سر زلفت به کناری زن و رخسارگشا
تا جهان محو شود، خرقه کشد سوی فنا
به سر کوی تو ای قبله دل، راهی نیست
ورنه هرگز نشوم راهی وادیّ مِنا
از صفای گل روی تو هر آن کس برخورد
بَرکَند دل ز حریم و نکُند رو به صفا
طاق ابروی تو محراب دل و جان من است
من کجا و تو کجا؟ زاهد و محراب کجا؟
ملحد و عارف و درویش و خراباتی و مست
همه در امرِ تو هستند و تو فرمانفرما
خرقه صوفی و جام می و شمشیر جهاد
قبلهگاهی تو و این جمله، همه قبله نما
رَسَم آیا به وصال تو که در جان منی؟
هجر روی تو که در جان منی، نیست روا
ما همه موج و تو دریای جمالی ای دوست
موج دریاست، عجب آنکه نباشد دریا
«امام خمینی»
بی شاهد و شمع و شکر و می، چه توان کرد؟
بی بربط و طنبور و دفّ و نی، چه توان کرد؟
سر کرد قدم در طلب او به ره عشق
این مرحله را گر نکنم طی، چه توان کرد؟
بردار یکی توشه که هنگام عزیمت
با داشتن جام جم و کی، چه توان کرد؟
امروز که از حاصل عشقت نزدم دم
فردا بتو گوید که کجا؟ هی! چه توان کرد؟
ای نخل خرامان برسی در ثمر آئی
باشد که بیاید ز قفا دی، چه توان کرد؟
با آن بت طنّاز در این شهر صبوحی
تا آنکه نسازی سفر از ری، چه توان کرد؟
«شاطرعباس صبوحی»
عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان
گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان
چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل
بی گمان آنگه تو از معشوق خود یابی نشان
چون ز خود بیخود شدی معشوق خود را یافتی
ذات هستی در نشان نیستی دیدن توان
نیستی دیدی که هستی را همیشه طالبست
نیستی جوینده را هستی کم اندر کهکشان
تا همی جویم بیابم چون بیابم گم شوم
گمشده گمکرده را هرگز کجا بیند عیان
چون تو خود جویی مر او را کی توانی یافتن
تا نبازی هر چه داری مال و ملک و جسم و جان
آنگهی چون نفی خود دیدی و گشتی بیثبات
گه فنا و گه بقا و گه یقین و گه گمان
گه تحرک گه سکون و گاه قرب و گاه بعد
گاه گویا گه خموشی گه نشستی گه روان
گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات
گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان
حیرت اندر حیرتست و آگهی در آگهی
عاجزی در عاجزی و اندهان در اندهان
هر که ما را دوست دارد عاجز و حیران بود
شرط ما اینست اندر دوستی دوستان
سنایی
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خـویـشـتنـم
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علوی است، یقین می دانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مـرغ بـاغ ملـکوتم، نیـم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش، پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم؟
یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم؟
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟
یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان، تا در زندان ابد
از سرعربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم
شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی
ولله این قالب مردار، به هم در شکنم
مولانا
روندگان مقیم از بلا نپرهیزند
گرفتگان ارادت به جور نگریزند
امیدواران دست طلب ز دامن دوست
اگر فروگسلانند در که آویزند
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست
که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند
نشان من به سر کوی میفروشان ده
من از کجا و کسانی که اهل پرهیزند
بگیر جامه صوفی بیار جام شراب
که نیک نامی و مستی به هم نیامیزند
رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار
هزار فتنه چه غم باشد ار برانگیزند
مرا که با تو که مقصودی آشتی افتاد
رواست گر همه عالم به جنگ برخیزند
به خونبهای منت کس مطالبت نکند
حلال باشد خونی که دوستان ریزند
طریق ما سر عجزست و آستان رضا
که از تو صبر نباشد که با تو بستیزند
#سعدی
.
تو نخوان قصه ی من ، بی تو خزانم ، تو نخوان ،،
مستِ مستم ، هر شبانگه ، در فغانم ، تو نخوان ،،
همدمی بامن ، ولی ، یڪ لحظه بامن ، نیستی ،،
مرغڪی گمگشته و ، بی آشیانم ، تو نخوان ،،
همچو مجنونم به صحرا ، مڪتبم ، دیوانگیست ،
چشم راهِ ڪاروانم ، لا مڪانم ، تو نخوان ،
میدهد تسڪین مرا ، آن ذڪر نامت ، روز و شب ،
مذهبم نام تو ، و ، جز توو ، ندانم ، تو نخوان ،
گریه ام مانند شمع است و ، ولی بی حاصل است ،،
لیڪ پنهانم ز ، دیده ، در نهانم ، تو نخوان ،
نیست غیر تو مرا ، لذت عشق ، در سینه ام ،
ای مرا حضرت جانم ، جانِ جانم ، تو ، نخوان ،
در طواف ڪعبه ی ڪویت ، نه سالست ، سالهاست ،
چون ڪبوتر ، می پرم ، در آسمانم ، تو ، نخوان ،
زیر ابرِ تیره گونم ، بار غم ، با صد گره ،،
سر ز پا ، بارانی ام ، جوی روانم ، تو نخوان ،
انتهای راه هستم ، نامه ای دارم سیاه ،
این چنین ، احوال دارم ، بی زبانم ، تو نخوان ،
جان ودل ، از هجر تو ، از عشق خالی بوده است ،
حسرتی دارم ، ز توو ، شیرین لبانم ، تو نخوان ،
#راحم_تبریزی
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
سایه
دوزخ افروزتر از کفر من ایمانِ منست
طاعت من به صد آلایش عصیانِ منست
دعویِ کفرِ مرا گر طلبد عشقْ دلیل
نسبت سلسلۀ زلف تو برهان منست
هر زمان راهِ دلم می زند از طاعتِ عشق
عشوه جبریلِ همه عالمِ شیطان منست
راست گویی پدر و مادر اندوه منم
دستِ غم های جهان جمله به دامان منست
هیچ شب خالی از اندیشۀ زلف تو نیَم
این تصوّر سبب خواب پریشان منست
بسکه بگرفته ز دل پیرهنم نکهت دوست
بوی عنبر خجل از گویِ گریبان منست
بی فنا ره نتَوان برد به سرمنزلِ دوست
هستی ناقص من موجب حرمان منست
بر دل ریش فشانم نمک گفتۀ خویش
ز آنکه دیوان من امروز نمکدان منست
آنچنان محو جمالت شده ام باز که غیر
دیده از روی که برداشته حیران منست
ای غزالان غزلی سر زده بازم ز خیال
یاد گیرید که آرایش دیوان منست
گر نه وصف تو نگارم نکند حکم قبول
قلم من که چو انگشت به فرمان منست
چون نبخشد اثر شعله کلامم طالب
عشق در شغل سخن سلسله جنبان منست
طالب
سر سودای که داری تو که سود دو جهانی
دل به مردار چه بندی تو که سیمرغ زمانی
عاشق روی تو باشند همه خیل ملایک
جانب وصل تو پویند همه عالی و دانی
عنکبوتی است جهان دام نهان کرده به هر سو
حیف باشد چو تو مرغی که در این دام بمانی
باطن ذات تو باغی است پر از سنبل و ریحان
آهوی جان ز چه در وادی بی ذرع چرانی
طمع سیم و زر و وسوسۀ جاه و مقامات
از کفت بُرد به یغما گهر نقد جوانی
گوش خود دور کن از غلغلۀ زاغ و زغن ها
تا بگویند به گوشَت همه اسرار نهانی
عاقلان ، یوسف جان را مفروشید به درهم
عاشقان ، اشک روان را مفروشید به نانی
طفل عشقم چه کنم جز سخن عشق ندانم
بجز از عشق نگویم نکنم هیچ بیانی
الهی_قمشه_ای
.
قاصدک های پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد برد
ای که می پرسی چرا نامی ز ما باقی نماند
سیل وقتی خانه ای را برد، از بنیاد برد
عشق می بازم که غیر از باختن در عشق نیست
در نبردی این چنین هر کس به خاک افتاد، بُرد
شور شیرین تو را نازم که بعد از قرن ها
هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد
جای رنجش نیست از دنیا، که این تاراجگر
هر چه برد، از آنچه روزی خود به دستم داد برد
در قمار دوستی، جز رازداری شرط نیست
هر که در میخانه از مستی نزد فریاد، برد
فاضل_نظری
اندوه تو شد وارد کاشانهام امشب
مهمان عزیز آمده در خانهام امشب
صد شکر خدا را که نشستهست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانهام امشب
من از نگه شمع رخت دیده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانهام امشب
بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر
تا شیخ بداند ز چه افسانهام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بیخبر از گریه مستانهام امشب
یک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانهام امشب
شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام و گهی دانهام امشب
تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانهام امشب
امید که بر خیل غمش دست بیاید
آه سحر و طاقت هر دانهام امشب
از من بگریزید که میخوردهام امشب
با من منشینید که دیوانهام امشب
بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانهام امشب
#فروغی_بسطامی
رنگ جنون گرفت ز داغت فسانهام
جانسوز شد ز آتش هجران ترانهام
آن مرغِ پَر شکستهی زارم که تا ابد
خیزد به چرخ، دودِ دل از آشیانهام
آن طایرم که در چمنِ دهر، دستِ غیب
تا آتش است و خون ندهد آب و دانهام
دیگر بهار را چه کنم بیتو ای بهشت
خواهد زدن نسیم به رخ تازیانهام
پروانهوار سوختی و همچو شمع نیست
جز سوختن برای نمردن بهانهام
"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق"
من از تو در زمانه نکوتر نشانهام ...
عماد_خراسانی
چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همهٔ غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی
تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی
هاتف اصفهانی
کمترین صید سر زلف کمند تو منم
چون تو ای دوست به هیچم نگرفتی چه کنم؟
در درونم به جز از دوست دگر چیزی نیست
یوسفم دوست من آلوده به خون پیرهنم
درگذشت از سر من آب ولی گر دهدم
آشنایی مددی دستی و پایی بزنم
جان چه دارد که نثار ره جانان سازم؟
یا که سر چیست که در پای عزیزش فکنم؟
با خیال تو نگردد دگری در نظرم
جز حدیث تو نیاید سخنی در دهنم
شور سودای من و تلخی عیشم بگذار
بنگر ای خسرو خوبان که چه شیرین سخنم
قوت کندن سنگ ارچه چو فرهادم نیست
سنگ جانم روم القصه و جانی بکنم
ساقیا باده، که من بر سر پیمان توام
در من این نیست که پیمانه و پیمان شکنم
مطربا راه برون شد بنما، سلمان را
به در دوست که من گمشده در خویشتنم
سلمان ساوجی
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا میکند
سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم میکشد
ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت میکند کز دولت انبوه تو
سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
#وحشی_بافقی
باز مرا در غمت واقعه جانی است
در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است
دل که ز جان سیر گشت خون جگر میخورد
بر سر خوان غمت باز به مهمانی است
چون دل تنگم نشد شاد به تو یک زمان
باز گذارش به غم، کوبه غم ارزانی است
تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم
هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است؟
از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند
تا ز غمت دیدهام در گهر افشانی است
آه! که در طالعم باز پراکندگی است
بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است
رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ!
نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است
صبح وصالم بماند در پس کوه فراق
روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است
وصل چو تو پادشه کی به گدایی رسد؟
جستن وصلت مرا مایهٔ نادانی است
خیز، دلا، وصل جو، ترک عراقی بگو
دوست مدارش، که او دشمن پنهانی است
عراقی
بر دردِ دل دوا چه بُوَد تا من آن کنم
گویند: صبر کن، نه همانا من آن کنم؟
دردِ فراق را به دکانِ طبیبِ عشق
بیرون ز صبر چیست مداوا، من آن کنم
گوئی: زبانِ صبر چه گوید در این حدیث
گوید: مکن خروش به عمدا، من آن کنم
گر هیچ تشنه در ظلماتِ سکندری
دل کرد از آبِ خضر شکیبا، من آن کنم
یاران به درد من ز من آسیمه سر ترند
ایشان چه کردهاند؟ بگو تا من آن کنم
آتش کجا در آب فتد چون فغان کند؟
در آبِ چشم از آتشِ سودا من آن کنم
آن نالهای که فاخته میکرد بامداد
امروز یاد دار که فردا من آن کنم
گفتی که: یار نو طلبی و دگر کنی
حاشا که جانم آن طلبد یا من آن کنم
اندهگسارِ من شد و اندُه به من گذاشت
وامق چه کرد ز اندُهِ عذرا؟ من آن کنم
کاووس در فراق سیاوش به اشک خون
با لشکری چه کرد؟ به تنها من آن کنم
خورشیدِ من به زیر گِل آنجا چه میکند؟
غرقه میانِ خونِ دل اینجا من آن کنم
فریاد چون کند دلِ خاقانی از فراق
از من همان طلب کن، زیرا من آن کنم
خاقانی شروانی
جنون، تکلیفِ کوه و دشت و صحرا میکند ما را
اگر تن در دهیم آخر که پیدا میکند ما را؟
محبّت شمعِ فانوس است؛ کِی پوشیده میماند؟
غم او عاقبت در پرده رسوا میکند ما را
قمارِ عشق، نقدِ صرفه را در باختن دارد
تمنّای زیان، سرگرم سودا میکند ما را
پس از کشتن، نگاه گوشهی چشمش به جاندادن
برای کشتن دیگر مهیّا میکند ما را
ز سیلِ اشک ما تَر میشود ابرو نمیداند
که رفتهرفته غم همچشمِ دریا میکند ما را
ز حِرمان میلِ دل افزون شود، زآن در وصال او
خلاف وعده سرگرم تمنّا میکند ما را
بیایید -ای هواداران!- یک امشب شاد بنشینیم
که فردا میرود «فیّاض» و تنها میکند ما را...
فیاض_لاهیجی
ترک آزارم نکردی ترک دیدارت کنم
آتش اندازم به جانت بس که آزارت کنم
قلب بیمار مرا بازیچه می پنداشتی؟؟؟
آنقدر قلبت بیازارم که بیمارت کنم
من گلی بودم در این گلشن تو خوارم کرده ای
همچو خاری در میان گلرخان خوارت کنم
همچنان دیوانگان در کوی و بازارت کشم
کهنه کالایت بخوانم ، بی خریدارت کنم
بعد از این لاف و صفا و مهر با مردم مزن
خلق را آگاه از طبع ریا کارت کنم
ای سبکسر، دوست می داری سبکسر تر ز خویش
با خبر شهری از آن گفتار و کردارت کنم
هر کجا گویم که هستی وین زبان بازی ز چیست
تا ابد در بند تنهایی گرفتارت کن
رحیم_معینی_کرمانشاهی
دوش رفتم در خرابات مغان رندانه مست
دیدم آنجا عارفان و عاشقان مستانه مست
جوشش مستی فتاده در نهاد خم می
جان و دل سرمست گشته ساغر و پیمانه مست
جام می در داده ساقی خاص و عام مجلسش
آشنایان مست از آن پیمانه و بیگانه مست
عاقل و فرزانه دیدم مست جام عشق او
در خیال روی او خوش عاشق دیوانه مست
زاهدان از عشق او در کنج خلوت در خروش
در هوایش صوفیان در گوشهٔ کاشانه مست
عود جان در مجمر سینه به عشق بوی او
سوخت بر آن آتش عشق عاشق مستانه مست
در هوای آفتاب روی او یکسان شده
جمله ذرات وجود عاشق فرزانه مست
کعبه در وی گشته حیران بتکده مدهوش او
صومعه نالان ز عشقش آمده میخانه مست
در میان عارفان دیدم نشسته سیدی
خوش گرفته در کنار جان خود جانانه مست
«شاه نعمتالله ولی»
از روز ازل می خور و رندانه سرشتیم
برجبهه بجز قصّهٔ عشقت ننوشتیم
زاهد تو بما دعوت فردوس مفر ما
ما باغ بهشت از پی دیدار بهشتیم
از عشق نکوهش منما خسته دلان را
کز خامهٔ صنعیم چه زیبا و چه زشتیم
جامی بکف آرید و بنوشید عزیزان
فرداست که بر تارک خم ماهمه خشتیم
اندر طلبت گه بحرم گاه بدیریم
گه معتکف مسجد و گاهی بکنشتیم
دادند نخستین چو بما کلک دبیری
غیر از الف قد تو بردل ننوشتیم
شد حلهٔ دارا به برو برد یمانی
درکارگه فقر هر آن رشته که رشتیم
چون رشته شدم بلکه شوم زال خریدار
خود طرف نبستیم از این رشته که رشتیم
کی برخوری اسرار ز خاری که نشاندیم
کی خرمنی اندوزی از این تخم که کشتیم
اسرار دل اسرار سراز سد ره بر آورد
باری درویدیم هر آن تخم که کشتیم
«حکیم سبزواری»
چند خود را زخیال تو به خواب اندازم ؟
چند از تشنه لبی سنگ در آب اندازم؟
در نهانخانه محوست عبادتگاهم
نیستم موج که سجاده بر آب اندازم
لاله ای نیست صباحت که مرا گرم کند
چه بر این آتش افسرده کباب اندازم؟
چند در پرده توان مشق نظر بازی کرد؟
طرح نظاره به آن روی نقاب اندازم
من که بر چشم خود از نور شرر می لرزم
به چه جرأت ز جمال تو نقاب اندازم؟
منت آب خضر سوخت مرا، نزدیک است
که نفس سوخته خود را به سراب اندازم
تلخیی نیست که بر خود نتوان شیرین کرد
به که مهر لب او را به شراب اندازم
چند در شعر کنم عمر گرامی را صرف؟
چند ازین گوهر نایاب در آب اندازم
به که کوتاه کنم زلف سخن را صائب
رگ جان را چه ضرورست به تاب اندازم؟
صائب_تبریزی
شب فراق سیاه و مرا سیاه تر است
که شام تا سحرم زلف یار در نظر است
چگونه تیره نباشد رخم که شمع مراد
نمی فروزد ازین آتشی که در جگر است
مگو که چند شوی بی خبر ز مستی عشق
کسی که مستیش از عشق نیست بی خبر است
هر آن بلا که رسد از بدان رسد همه را
ز نیکوانست مرا هر بلا که گرد سر است
نفیر و ناله خلق از جفای خار بود
اگر ز بلبل پرسی جفای گل بتر است
به تشنگی بیابان عشق شد معلوم
که سایه شین سلامت نه مرد این سفر است
به پای بوس هوس بردنم فضول بود
همین بس است که بالینم آستان در است
مگو که گر بکشد عشق مات، عیب مگیر
چه جای عیب که خود عشق را همین هنر است
تو مست بودی و خسرو خراب تو سحری
گذشت عمر و هنوزم خمار آن سحر است
#امیر_خسرو_دهلوی
مجنونِ مرا شور تو بیپا و سر انداخت
کوهِ غمِ عشق تو مرا از کمر انداخت
مشکل که به کویت رسد این رنگ پریده
سیمرغ درین راه خطرناک، پَر انداخت
تا چشمِ سیه مست تو عاشق کشی آموخت
از هر دو جهان، قاعدهٔ داد برانداخت
بر خاکِ درت پارهٔ دل ریخت سرشکم
در کوی تو این قافله، بارِ سفر انداخت
همچون جرس افسانه فروش است خروشم
بیتابی دل، آهِ مرا از اثر انداخت
از زخم شود جوهر شمشیر، نمایان
دانست تو را هر که به حالم نظر انداخت!
تا بوسهٔ آن حُسن گلوسوز چه باشد
نام لب تو، کامِ مرا در شکر انداخت
نشناخته بودیم دری غیر درِ دل
ما را به چه تقصیر، فلک دربهدر انداخت؟
در عشق ندانم که وفا چون و جفا چیست
این دردِ گرانمایه، مرا بیخبر انداخت
ای خلوتیان الحذر از عشق فسونگر!
ما را به زبانِ همه کس چون خبر انداخت
عشق است «حزین» فاش بگویم که بدانند
این شعله، که در خرمنِ جانم شرر انداخت
حزین_لاهیجی
اسیر خود شدن تا کی ز خود وارستنی باید
ز تن کامی نشد حاصل به جان پیوستنی باید
به فرمان تن خاکی به خاک اندر بسی ماندم
به بام آسمان زین پست منظر جستنی باید
به لوث خاکیان آمیخت دامان دل پاکم
به آب معرفت دامان دل را شستنی باید
به هر کس دوستی بستم در آخر دشمن من شد
به حکم امتحان زین دوستان بگسستنی باید
سراسر دشمنی خیزد ز کام دوستان بر من
به رغم دوستان با دشمنان بنشستنی باید
ز شیخ و صوفی و واعظ گسستم رشتهٔ الفت
مرا با خادم میخانه پیمان بستنی باید
مرا یاران من گویند کز می توبه بشکستی
من از اول نکردم توبه تا بشکستنی باید
بهار اندر حرم چندین چه جویی اهل معنی را
به نیروی طلب دیرمغان را جستنی باید
ملک_الشعرا_بهار
.
ز بس که دستخوش محنت و ملال شدم
ز پا فتادم و آسوده از خیال شدم
برو که لشکر هجران چو بر سر من تاخت
تو دست من نگرفتی و پایمال شدم
به بیشه ی تو مرا هم پلنگ عشق درید
چه کودکانه گرفتار خط و خال شدم
به کاخ وصل تو پر می فشاندم از سر شوق
کنون ز سنگ جدایی شکسته بال شدم
به دست تیرو کمان آمده ام به بیشه ی عشق
شکار شیر نگاه تو ای غزال شدم
به طره ی تو چو دست رقیب گشت دراز
میان جمع چه دانی که من چه حال شدم؟
هزار ناله به دل داشتم هزار افسوس
که گریه راه گلویم گرفت و لال شدم
هنوز سال جدایی به سر نرفت ای ماه
که من شکسته تر از پیر ماه و سال شدم
هوای زلف توام قد خمید و تن کاهید
به دور ابرویت ای ماه چون هلال شدم
سوال کردمش: از شهریار یاد آری؟
نداد پاسخ و شرمنده از سوال شدم
#شهریار
دلم به زلف تو عهدی که بسته بود شکستی
میان ما و تو مویی علاقه بود گسستی
ز شکل آن لب و دندان توان شناخت که یزدان
ز تنگنای عدم آفرید گوهر هستی
حدیث طول امل را نمود زلف تو کوته
که هرکه جست بلندی در اوفتاد به پستی
شراب شوق ز لعلت چنان کشیدهام امشب
که صبح روز قیامت مراست اول مستی
نخست روز قیامت به عاشقان نظری کن
که پشت پای به دوزخ زنند از سر مستی
ز وصل طوبی و جنت جز این مراد ندارم
که قد و روی تو بینم به راستی و درستی
چگونه وصف جمالت توان نمود کز اول
دهان خلق گشودیّ و روی خویش ببستی
حدیث نکتهٔ توحید از زبان نگارین
هزار بار شنیدی دلا و هیچ نجستی
بیار باده که گبر و یهود و مومن و ترسا
ز عشق بهره ندارند جز خیال پرستی
اگر سجود کند بر رخ تو زلف تو شاید
که نیست مذهب هندو جز آفتاب پرستی
ندیدهایم که شاهین به کبک حمله نماید
چنان که زلف تو بر دل به چابکی و به چستی
ز سخت جانی قاآنیم بسی عجب آید
که بار عشق تو بر دل کشد بدین همه سستی
قاآنی
.
ما مقیم درِ میخانۀ عشقیم هنوز
مست از بادۀ پیمانۀ عشقیم هنوز
عاشقی شیوۀ ما باده کشی پیشه ماست
در جهان شهره و افسانۀ عشقیم هنوز
کس خبردار ز احوالِ دلِ ما نشود
بیخود و واله و دیوانۀ عشقیم هنوز
شمعِ عشقست فروزنده و سوزنده مدام
بال و پر سوخته، پروانۀ عشقیم هنوز
جان به کف، خنده به لب، شعله به دل، شور به سر
جان فدا در رهِ جانانۀ عشقیم هنوز
ما خرابات نشینان به سماوات رویم
گر چه خاکِ در میخانۀ عشقیم هنوز
صابر از مرحمتِ دوست ثناخوان شد و گفت
محرمِ مجلسِ شاهانۀ عشقیم هنوز
صابر_کرمانی
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی
رهی معیری
عشق جانان را به جز ویرانه ی دل خانه نیست
ز آنکه او گنج است و جای گنج جز ویرانه نیست
خوش بود فردوس و نعمت های آن زاهد ولی
نعمتی چون می نه و جایی به از میخانه نیست
پیش دل هرگز نگویم راز پنهان تو را
کآشنای سر عشقت گوش هر بیگانه نیست
توبه کردم زاهدا از می وزین پس بگذرم
از سر پیمان ولی تا باده در پیمانه نیست
کس ندید از اهل دنیا در جهان فرزانه ای
هر کس آری طالب دنیا بود فرزانه نیست
زلف او دام است و خالش دانه،صیاد مرا
از برای صید دل حاجت بدام و دانه نیست
این دل شوریده را دایم چرا باشد به پا
از سر زلف تو زنجیری اگر دیوانه نیست
داستان لیلی و افسانه ی مجنون (سحاب)
پیش حسن او و عشق من به جز افسانه نیست
«سحاب اصفهانی»
بهتن بویا کند گلهای تصویر نهالی¹ را
بهپا در جنبش آرد خفتگان نقش قالی را
من و اندیشۀ بوس و کنار او؟ محالست این
مگر بینم بهخواب این آرزوهای خیالی را
تو را باید ز خویش آموختن علمِ وفاداری
چه حاجت با معلّم صاحبان درکِ عالی را؟!
هنوز اندک شعوری دارم ایساقی، ز من مگذر!
بهچشمِ مست خود تکلیف کن این جام خالی را
حجابم غنچهسان در پردۀ ناموسِ غم دارد
دریغا! کاش میچیدم گُلِ بیانفعالی را
گهی ابرِ تر و گاهی ترشّحگونۀ باران
بیا در چشم من بنگر هوای بَرشگالی² را
فلک عاجزپسند افتاد، منهم در مماشاتش
تتبّع میکنم با شیرطبعیها شُگالی³ را
فرنگی شاهدانت ساقیِ بزمند هان ایدل!
صنم میگوی و میکش بادههای پُرتگالی⁴ را
ز مژگانِ غزالان خامهها سر کردهای طالب!
رقم زن بر بیاض دیده این اشعارِ حالی را.
طالب_آملی
خیز ای مست و سلامی به رخ ساقی گوی
باقیِ باده به پیش آر و هوالباقی گوی
مطربا مجلس شوق است و حریفان جمعند
ماجرای غم و افسانهٔ مشتاقی گوی
غمزه اش گر سخن از فتنه نگفت، ای ابرو
تو که در شیوهٔ خوبی به جهان طاقی گوی
ای طبیب دل رندان چو غمِ رنج خمار
درد نوشان به تو گفتند تو با ساقی گوی
سرکشی کار بتان است خیالی در عشق
گر تورندی سخن از رندی و عشاقی گوی
«خیالی بخارایی»
رموز العشق کانت مشکلا بالکاس حللها
که آن یاقوت محلولت نماید حل مشکل ها
سوی دیر مغان بخرام تا بینی دو صد محفل
سراسر ز آفتاب می فروزان شمع محفل ها
دل و می هر دو روشن شد نمی دانم که تاب می
زد آتش ها بدل یا تاب می شد ز آتش دل ها
به مقصد گر چه ره دورست اگر آتش رسد از عشق
چون برق آسا توان کردن بگامی قطع منزل ها
من و بی حاصلی کاز علم و زهدم آنچه حاصل شد
یکایک در سر معشوق و می شد جمله حاصل ها
بود چون ابر سیر ناقه لیلی که در وادی
فغان از چاک دل مجنون کشد نی زنگ محمل ها
چو در دشت فنا منزل کنی یک روز ای فانی
ز من آن جانفزا اطلال را فابجدو قتل ها
«امیرعلیشیر نوایی»
عمری است که در عشق تو بی صبر و قرارم
آشفتگیی از شکن زلف تو دارم
دین و دل و دنیا همه در کار تو کردم
ور جان طلبی، پیش تو حالی بسپارم
بیزار مشو از من بازاری مسکین
کز چنگ سر زلف تو بازاری زارم
تا روی و خط و قد و بناگوش تو دیدم
فارغ ز گل و سنبل و شمشاد و بهارم
رفتم ز میان تا به کناری بنشینم
زآن رو که میان تو جدا شد ز کنارم
هیچ است برم ملک جم و نعمت قارون
با آنکه جوی در همه آفاق ندارم
دستی زدم از عشق و گریبان بدریدم
باشد که گر دامن کامی به کف آرم
تا لاف انا الحق زده ام بر سر بازار
در عشق تو منصور صفت بر سر دارم
تا از تو نگارین شده ام دور چو حیدر
رخساره ز عشق تو به خونابه نگارم
«حیدر شیرازی»
حاشا که من بنالم، ور تن شود چو نالم
من نی نیم که هر دم، از دست دوست نالم
گر خون دل خورندم، چون جام می بخندم
ور سرزنش کنندم، چون شاخ رز ننالم
آسودگان چه دانند، احوال دردمندان؟
آشفته حال داند، آشفتگی حالم
پروانه وار خواهم، پرواز کرد لیکن
کو آن مجال قربم کو آن فراغ بالم
بوی شما شنیدم، کز شوق میدهم جان
دیر است تا بدان بو، دم میدهد شمالم
گرچه دلم شکستی، در زلف خویش بستی
مرغ شکسته بالم لیکن خجسته فالم
من صد ورق حکایت، از هر نمط چو بلبل
دارم ولی ندارد، گل برگ قیل و قالم
بیمارم و ندارم، بر سر به غیر دیده
یاری که ریزد آبی، بر آتش ملالم
سلمان مرا همین بس، کز پیش دوست هر شب
بر عادت عبادت، آید به سر خیالم
سلمان_ساوجی
درونم بی تو شد دریای خون از شوق دیدنها
حبابش داغهای سینه، موجش دل طپیدنها
طپیدن میکند محروم تر از دولت وصلت
که سازد موجها را عین دریا آرمیدنها
به مطلب می رسد هر کس خلاف نفس بگزیند
به مقصد عاقبت خواهی رسیده زین طپیدنها
مرو دنبال صید مطلب ای بیگانه از مطلب
که در آخر به سر خواهی درآمد زین دویدنها
ز خود رایی چو معشوق تو جویا عالمی دارد
تبسم گونه ای در عین رنجش واکشیدنها
چنان افکنده دام دلبری زلفت به محفلها
که می آید صدای نالهٔ زنجیر از دلها
قدم بردار در راه سلوک ای غافل از مطلب
که غیر از وادی بیخود شدن پیش است منزلها
به مطلب می رسی گر از سر خود دست برداری
در این وادی شود از بیخودیها حل مشکلها
شود نیسان لطفش گرم ریزش چون بر اعمالت
نماید جمع از یک دانه اشک تو حاصلها
نمی بینیم جویا غیر حیرت حاصل مردم
شد از خونابهٔ دلها مگر تخمیر این دلها
«جویای تبریزی»
بسکه من دل را بهدام عشق خوبان بستهام
از نشاط روی ایشان توبهها بشکستهام
جستهام او را که او را دیده تیر انداخته است
تا دل و جان را به تیر غمزهٔ او خستهام
هرکجا سوزندهای را دیدهام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بستهام
دوستانم بر سرکارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا درگوشهٔ بنشستهام
گر به ظاهر بنگری درکار منگویی مگر
با سلامت همنشین و از خصومت رستهام
این سلامت راکه من دارم ملامت در قفاست
تا نپنداری که از دام ملامت جستهام
نوک خار هجر این یاران مشکین موی را
از جفای دوستان در دیدگان بشکستهام
«امیر معزی»
بکنج بیکسی شادم مجوئیدم مجوئیدم
خوشم با درد از درمان درمان مگوئیدم مگوئیم
کفن جز خون نشاید کشته تیغ محبت را
شهید خنجر عشقم مشوئیدم مشوئیدم
گلی کو روید از خاک شهید عشق میگوید
که از من بوی خون آید مبوئیدم مبوئیدم
مریض عشقم و مرگم حیات تازه باشد
اگر میرم بصد زاری مموئیدم مموئیدم
حدیث گلستان مرغ قفس را در فغان آرد
غریبم از وطن حرفی مگوئیدم مگوئیدم
شهید عشق را باید ز خون آرایش تربت
ز خاک ای لاله وای گل مروئیدم مروئیدم
بصحرای محبت گشت گم مشتاق و میگوید
که من گم گشته عشقم مجوئیدم مجوئیدم
«مشتاق اصفهانی»
خرم آن روزی که ما را جای در میخانه بود
تا دل شب بوسه گاه ما لب پیمانه بود
عقده های اهل دل را مو به مو می کرد باز
در کف مشاطه باد صبا گر شانه بود
با من و مرغ بهشتی کی شود هم آشیان
آن نظر تنگی که چشمش سوی آب و دانه بود
سوخت از یک شعله آخر شمع را پا تا به سر
برق آن آتش که در بال و پر پروانه بود
فرق شهر و دشت از نقص جنون کی می گذاشت
راستی مجنون اگر مانند من دیوانه بود
خانه آباد ما را کرد در یک دم خراب
جور و بیدادی که در این کشور ویرانه بود
هر کرا از جنس این مردم گرفتم یار خویش
دیدم از ناآشنائی محرم بیگانه بود
روزگار او را نسازد پست همچون فرخی
هر که با طبع بلند و همت مردانه بود
«فرخی یزدی»
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع
لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش
درد عشق از هر که میپرسم جوابم میدهد
از که میپرسی که من خود عاجزم در کار خویش
صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق
ای که صحبت با یکی داری نه در مقدار خویش
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش
حد زیبایی ندارند این خداوندان حسن
ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش
عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود
من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش
هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی
ما نمیداریم دست از دامن دلدار خویش
روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس
من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش
سعدیا در کوی عشق از پارسایی دم مزن
هر متاعی را خریداریست در بازار خویش
«سعدی»
وقت آنست که ما جانب میخانه شویم
چون پری ساقی ما شد همه دیوانه شویم
جرعه ای چون بچشیدیم ز میخانه عشق
عهد و پیمان شکنیم از پی پیمانه شویم
آشنای حرم عشق چو گشتیم کنون
خویش را ترک کنیم از همه بیگانه شویم
مجلس ما چو ز شمع رخ او روشن شد
بال و پر سوخته از عشق چو پروانه شویم
ما که از جام تجلی جمالش مستیم
حاش لله که دگر عاقل و فرزانه شویم
کنج ویران چو بود مخزن گنج شاهی
از پی گنج حقایق همه ویرانه شویم
قطره هائیم جدا گشته ز بحر احدی
غوطه در بحر خوریم و همه دردانه شویم
همچو آیینه صافی همه یکرو باشیم
چند دو روی و دو سر همچو سر شانه شویم
حبذا شادی و آن حال که ما همچو حسین
بیخود و مست از آن غمزه مستانه شویم
«حسین خوارزمی»
جان بر افشــانم نگارا ! پیش پایت گـر بیایی
تا بود کــاین مشکل از تاریخ انسان برگشایی
کهنـه زخمـی دارد اندر دل ز بیـداد و تبـاهی
مرهمی ازدرد عشقت! تا دلـش درمـان نمایی
هر شبی در حسرت ماه جمالت، جـان بسوزد
منتظر! تا کی بر آیی؛ پشت ابــری؛ هرکجایی
پایدت چشمــان جانم در دل چشم انتظـاران
در دل هر رهـــروی یا هـر یتیــم و بی نوایی
درد ظلمت را تو نوری؛ ناجی صاحب شعوری
هر که ای؛ عیسی و موسی یا که مهدیّ هدایی
کعبه ی عشـقی و خیل حق پرستان عاشـق تو
تا به کـی باید سزد معشوق و عاشق را جدایی
وارثـی بر صـالحان و جلوه ای از طـــور سینا
زینـــت زنّــــاری و آوایی از غـــار حـــرایی
بیرق عشق و عـدالت سر برافـرازد به دوشت
ناخــدایـی در یــم عشــق و علــمدارخـدایی
در تب بیمــاری جهل وستم می سوزد عــالم
بار الهــــا! دست درمــان از طبیبــیّ ودوایی!
آرزویـی این چنین انــدر دل الیـــار گل کرد
در رکـــابت جان ببازد بهر حق گـردد فدایی
✏ «الیار»
باز این دل دیوانه را افتاده سودای دگر
وز ناله در هر کشوری افگنده غوغای دگر
از شمع دولتخانه یی سوزم بهر کاشانه یی
هر لحظه چون پروانه یی در آتشم جای دگر
شد جان غم پرورد من دور از مه شبگرد من
بهر علاج درد من باید مسیحای دگر
نی تاب من در گلشنی نی طاقتم در مسکنی
سوزم بکنج گلخنی هر دم ز سودای دگر
از لاله سرپیچیده ام دامن چو گل در چیده ام
زان رو که جایی دیده ام رخسار زیبای دگر
با سرو خود پیوسته ام وز بار طوبی رسته ام
چون غنچه دل در بسته ام بر نخل بالای دگر
جان فغانی در قفس می سوزد از داغ هوس
وز ناله ی او هر نفس شوری بمأوای دگر
✏ «بابافغانی»
خواب دیدم که همی خون ز کنارم میرفت
رفت تعبیر که از قلب فگارم میرفت
به هوای سر زلفین خم اندر خم او
از کف صبر و وفا رشتهٔ تارم میرفت
شام هجران تو، از اوّل شب تا به سحر
خون دل متصل از دیده قرارم میرفت
دوش میرفت چو جان از برم و از پی او
تاب و آرام دل و قلب فگارم میرفت
تا دم صبح، مرا از اثر فکر و خیال
چون حوادث سر شب تا بشمارم میرفت
آنکه در زندگیم پا به سر من ننهاد
کاش میمردم و از خاک مزارم میرفت
گر صبوحی مرا قدرت تقریر نبود
از سر کلک همی مشک تتارم میرفت
شاطرعباس صبوحی
من مست عشقم،زاهدا با ما مگو از عقل و دین
گه با خود و گه بیخودم، هذاجنون العاشقین
هشیار و مستم، چیستم، مجنون عشق کیستم
نه هستم و نه نیستم، هذاجنون العاشقین
من عاشق دیوانه ام، در عشق او افسانه ام
از خویشتن بیگانه ام، هذاجنون العاشقین
من بیخود و شیدائیم، قلاشم و رسوائیم
هرجائی و بی جائی ام،هذاجنون العاشقین
هستم ز جام بیخودی مست مدام سرمدی
نه نیک دانم نه بدی، هذاجنون العاشقین
تا روی ساقی دیده ام، جام فنا نوشیده ام
سرمستم و شوریده ام، هذاجنون العاشقین
مخمور چشم ساقیم، مست از می اطلاقیم
گه فانی و گه باقیم، هذاجنون العاشقین
من مست جام وحدتم، هم درد نوش کثرتم
هم می پرست از فطرتم، هذاجنون العاشقین
نه عالم و نه جاهلم، نه عاشق و نه عاقلم
مجنونم و لایعقلم، هذاجنون العاشقین
گه رند و گاهی زاهدم، گه مست و گاهی عابدم
گاهی بتان را ساجدم، هذاجنون العاشقین
گه زاهدم پر ریو و رنگ، گه عاشقم بی نام و ننگ
گاهی دلویم گاه دنگ، هذاجنون العاشقین
گاهی می و میخانه ام، گه ساقی و پیمانه ام
گه شمع و گه پروانه ام، هذاجنون العاشقین
گه خوب خوبم گاه زشت، گه کعبه ام گاهی کنشت
گه دوزخم گاهی بهشت، هذاجنون العاشقین
مجنون و عاشق بوده ام، عذرا و وامق بوده ام
در عشق صادق بوده ام، هذاجنون العاشقین
با عشق او پیوسته ام، وز قیدها وارسته ام
دل براسیری بسته ام، هذاجنون العاشقین
«اسیری لاهیجی»
ساقی قدحی در ده گر هیچ می ات باقیست
کز سوختگی جانم در غایت مشتاقیست
گر خادم مسجد را قندیل بکف بینم
از شوق دلم گوید کاین ساغر و آن ساقیست
معنی طلب از باطن بگذر زره ظاهر
کار استن صورت سالوسی و زراقیست
شنگرف لب لعلت زنگار خط سبزت
از صمغ سرشک من در غایت براقیست
مستوفی عشق تو در دفتر خرج من
جز صبر نمیراند مجموع غمت باقیست
گر ابن یمین بوسی از لعل تو برباید
معذور همیدارش کان از ره ذواقیست
«ابن یمین»
خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه زاری
مهربانان روی بر هم وز حسودان برکناری
هر که را با دلستانی عیش میافتد زمانی
گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر می افتد زمانی
راحت جان است رفتن با دلارامی به صحرا
عین درمان است گفتن درد دل با غمگساری
عیش در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا
گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای جانان
آخر ای بی رحم باری از دلی برگیر باری
رفتنش دل میرباید گفتنش جان میفزاید
با چنین حسن و لطافت چون کند پرهیزگاری
عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید
کاو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری
سعدی
نازنینا یک شبی با عاشقان دمساز باش
تاج رعنایی به سر سلطان تخت ناز باش
شمع مجلس شو به آن رخساره گو عشاق را
مرغ جان گرد تو چون پروانه در پرواز باش
زابروان زه کن کمان وز بهر قتل عاشقان
از مژه ناوک فکن وز غمزه تیرانداز باش
با لب لعل و خط نوخیز و زلف مشکبیز
هر بلا را اول و هر فتنه را آغاز باش
پای تا سر رحمتی هر دم مبند از ناز چشم
این در رحمت به روی بیدلان گو باز باش
تا به کی باشی دلا محروم ازان موی میان
چون کمر گردش درآ وز محرمان راز باش
خواهدت روزی به بزم وصل خواندن لطف دوست
جامیا گر هوشمندی گوش بر آواز باش
«جامی»
مصوّر گونه از رویت دهد حُسنِ مثالی را
مهندس نسخه زابرویت بَرد شکلِ هلالی را
اگر پای نگاهت در میان نبْوَد که خواهد کرد
به حُسنِ لمیزل پیوسته عشقِ لایزالی را؟
من از نازی که با مه داشت ابروی تو میگفتم
که بر طاقِ بلندی مینهد صاحبکمالی را
رمد مضمون بکری بود در دیوان هجرانش
نوشتم در بیاض چشم خود آن بیت حالی را
من و خمیازهپردازی به آغوشی که شب یادش
کُنَد در پهلوی من خار، گلهای نهالی را
چنان فکرِ برون رفتن کند از بزم او عاشق
که بر پا دام بیند حلقههای نقش قالی را
به یاد طالب آمل چو چشمی تر کنم «فیّاض»
به ایران رسم گردانم هوای برشکالی را.
فیاض_لاهیجی
آنکه دل بگسلد از هر دو جهان، درویش است
آنکه بگذشت ز پیدا و نهان، درویش است
خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است
آنکه دوری کند از این و از آن، درویش است
نیست درویش که دارد کُله درویشی
آنکه نادیده کلاه و سر و جان، درویش است
حلقه ذکر میارای که ذاکر، یار است
آنکه ذاکر بشناسد به عیان، درویش است
هر که در جمع کسان دعوی درویشی کرد
به حقیقت، نه که با ورد زبان، درویش است
صوفیای کو به هوای دل خود شد درویش
بنده همت خویش است، چسان درویش است؟
«امام خمینی»
گفتمش وقت تو کردیم دل ویران را
گفت کس جای بویرانه دهد سلطان را
ناوکش خواستم از سینه کشم کز سر عجز
دل گرفتش بدو دستی که مکش پیکان را
گفتمش رخنه کنم در دل سنگین از آه
تیر پرتاب کجا رخنه کند سندان را
خط و خال و مژه و زلف تو خوش دام رهند
کافران نیک به بستند ره ایمان را
جز خم زلف تو کاو سایه بر آن چهره فکند
سایبان بر مه و خورشید که کرده بان را
تا کی آشفته علی جوئی و گوئی از غیر
هر که واجب طلبد نفی کند امکان را
شیخ پیمانه شکن رفت خدا را مددی
که به پیمانه می تازه کنم ایمان را
✏ «آشفتهٔ شیرازی»
کو جهد که چون بوی گل از هوش خود افتم؟
یعنی دو سه گام آن سوی آغوش خود افتم
در سوختنم شمع صفت عرض نیازی است
مپْسند که در آتش خاموش خود افتم
در خاک ره افتادهام، امّا چه خیال است
کز یاد شب وعده، فراموش خود افتم؟
بهر دگران چند کنم وعظ طرازی؟
ای کاش شوم حرفی و در گوش خود افتم
کو لغزش پایی که به ناموس وفایت
بار دو جهان گیرم و بر دوش خود افتم
عمریست که دریا به کنار است حبابم
آن بهْ که در اندیشهٔ آغوش خود افتم
شور طلبم مانع تحقیق وصال است
خمخانهٔ رازم اگر از جوش خود افتم
ای بخت سیهروز! چرا سایه نکردی؟
تا در قدم سرو قباپوش خود افتم
بیدل، همه تن بار خودم چون نفس صبح
بر دوش که افتم اگر از دوش خود افتم؟
بیدل دهلوی
من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم
که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم
صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد
کدامین را توانم زد؟ که نه تیرست و نه شستم
سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده
نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم؟
غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید
همین صبرست و تن داری، که کمتر میدهد دستم
خبر دارم: نیاید گفت از آیین وفاداری
اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم
به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من
کزین دستم که میبینی به صد فریاد از آن دستم
بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او
گرش بوسیدم آسودم، ورم کشتند خود رستم
اوحدی
هر چند که در کوی تو مسکین و فقیریم
رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم
خاریم و طربناک تر از باد بهاریم
خاکیم و دلاویز تر از بوی عبیریم
از نعره مستانه ما چرخ پر آواست
جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم
از ساغر خونین شفق باده ننوشیم
وز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم
بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند
آیینه صبحیم و غباری نپذیریم
ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم
ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم
هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه
روشندل و صاحب اثر و پاک ضمیریم
از شوق تو بی تاب تر از باد صباییم
بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم
آن کیست که مدهوش غزلهای رهی نیست ؟
جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم
رهی معیری
بشنو ز میر قافله ات باخبر کنم
گوید بیا که خاک سیاه تو زر کنم
ای که هوای نفس شده پای بند تو
دستت بگیرم و زهوایت بدر کنم
ای دورمانده از نظر پاک عاشقان
از یک نظر توانمت اهل نظر کنم
ای گلخنی بیا که به گلشن درآرمت
با خود ترا به کعبه ی دل همسفر کنم
ای ناچشیده لذت شرب مدام ما
گامی بزن که کام تو شهد و شکر کنم
گر بگروی به اهل نظر گوئیش همی
خواهم که خاک پای تو کحل بصر کنم
بالله اگر که من ز شراب طهور دوست
یا از ثنای باده گساران حذر کنم
دارم امید بندگی پیر می فروش
شب را بذکر ساقی فرخ ، سحر کنم
باشد بسی سخن که روا نیست گفتنش
به آنکه روی حرف به سوی دگر کنم
ترسم که راز دل اگر از دل بدر شود
خود را به نزد مردم نادان سمر کنم
محض حق است آنچه حکایت شد از حسن
حاشا که من به وادی تسخر گذر کنم
علامه حسن زاده
شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست
گریههای سحرم را اثری پیدا نیست
هست پیدا که به خون ریختنم بسته کمر
گرچه از نازکی او را کمری پیدا نیست
به که نسبت کنمت در صف خوبان کانجا
از تجلی جمالت دگری پیدا نیست
نور حق ز آینهٔ روی تو دایم پیداست
این قدر هست که صاحب نظری پیدا نیست
پشه سیمرغ شد از تربیت عشق و هنوز
طایر بخت مرا بال و پری پیدا نیست
بس عجب باشد اگر جان برم از وادی عشق
که رهم گم شده و راهبری پیدا نیست
شاهد بی کسی محتشم این بس که ز درد
مرده و بر سر او نوحهگری پیدا نیست
محتشم کاشانی
چنان به دل اثر لطف میکند تیرش
که دل شکفته چو گل میشود ز تأثیرش
نوید عمر ابد میدهد خدنگِ ویام
مگر ز چشمهی خضر آب داده بر تیرش؟
حکایت لب او آنقدَر بُود شیرین
که خامهام نیِ شکّر شود ز تحریرش
نشسته بر دل من یار آتشینرویی
که قلب آینه را آب کرده تصویرش
ز بس که قصّهی زلفش مُطوّل است و دراز
کم است صد شب یلدا برای تقریرش!
مرا که کُشت و در آتش فکند و رحم نکرد
کهراست زَهره که پرسد چه بوده تقصیرش؟!
به خواب آمده دوشم هزار دشتِ غزال
فدای چشم تو گردم! چه بود تعبیرش؟
ز جوی کندنِ در بیستون بُود پیدا
صفای باطن فرهاد و پاکی شیرش
بُتی که سختدل و تندخوی و سستوفاست
چگونه رام خود -«آتش!»- کنم به تدبیرش؟
آتش_اصفهانی
فزون از صبرِ ایوب است تاب محنتِ دوری
که رنجوری نباشد آنچنان مشکل، که مهجوری...
چنان بی روی تو، دست و دلم از کارِ خود مانده
که ساغر در کفم لبریز و من مُردم ز مخموری!
ز گوش، این نکتهی پیر مغان بیرون نخواهد شد
که مستی خاکساری آورَد، پرهیز، مغروری!
زِ چشمِ اعتبارِ خلق چون پنهان شوی، دانی
که باشد مستی و رسوایی ما عینِ مستوری
تو هم چون شعلهی سرکش، ز هر آلایشی پاکی
ز ما گردی به دامان تو ننشیند، مگر دوری
نصیبِ ما نشد یک بار دیدارِ تو را دیدن
به خوابت هم نمیبینم، زهی کوری... زهی کوری!
چنان عالم به بندِ اعتبارِ ظاهر افتاده
که پروانه نسوزد گر نباشد شمعِ کافوری
نگویی بیاثر دیگر "کلیم" این اشکریزی را
ز بختم، گریه آخر هم سیاهی بُرد و هم شوری...
کلیم_کاشانی
سر آن دارم کامروز بر یار شوم
بر آن دلبر دردیکش عیار شوم
به خرابات و می و مصطبه ایمان آرم
وز مناجات شب و صومعه بیزار شوم
چون که شایسته سجاده و تسبیح نیم
باشد ای دوست که شایستهٔ زنار شوم
کار میدارد و معشوق و خرابات و قمار
کی بود کی که دگر بر سر انکار شوم
خورد بر عیش خوشم توبه فراوان زنهار
ببر می همی از توبه به زنهار شوم
تو اگر معتکف توبه همی باشی باش
من همی معتکف خانهٔ خمار شوم
رو تو و قامت موذن که مرا زین مستی
تا قیامت سر آن نیست که هشیار شوم
انوری
جانا، به پرسش یاد کن روزی من گم بوده را
آخر به رحمت باز کن آن چشم خواب آلوده را
ناخوانده سویت آمدم، ناگفته رفتی از برم
یعنی سیاست این بود فرمان نافرموده را
رفتی همانا وه که من زنده بمانم در غمت
یارب، کجا یابم دگر آن صبر وقتی بوده را
باز آی و بنشین ساعتی، آخر چه کم خواهد شدن
گر شاد گردانی دمی یاران غم فرموده را
کشتی مرا و نیستم غم جز غم نادیدنت
گر می توانی باز بخش این جان نابخشوده را
ناصح به ترک گلرخان تا چند پندم می دهی
چون خارخارم به نشد، بگذار این بیهوده را
#امیرخسرو_دهلوی
نادیده چنان مست تمنای تو گشتم
کاول قدم از عمر گرانمایه گذشتم
اندر طلب روی تو در دوزخ محنت
چون عابد گریان پی نادیده بهشتم
حسن تو چنان کوس طرب کوفت در آفاق
کز بام درافتاد به غوقای تو طشتم
خاک رهت از خون بصر گل کنم امروز
کز این گل پاکیزه سر شیشه سرشتم
تا روز دیگر کز سر خاکم بدمد خشت
امروز خط دوست بود سبزه کشتم
گیسوی خیالت بهوس بافتم ای وای
در گردنم افتاد همین دام که رشتم
اندر سر کوی تو من ای قبله عشاق
آسوده ز فکر حرم و دیر و کنشتم
پروانه صفت سوختم از آتش عشقت
بگذشت زسر آب وز پیمان نگذشتم
«ادیب الممالک»
👌👌👌👏👏
چه شاهدی است که با ماست در میان امشب
که روشن است ز رویش همه جهان امشب
نه شمع راست شعاعی، نه ماه را تابی
نه زهره راست فروغی در آسمان امشب
میان مجلس ما صورتی همی تابد
که آفتاب شد از شرم او نهان امشب
بسی سعادت از این شب پدید خواهد شد
که هست مشتری و زهره را قران امشب
«شبی خوش است و ز اغیار نیست کس بر ما
غنیمت است ملاقات دوستان امشب»
«دمی خوش است» مکن صبح دم دمی مردی
که همدم است مرا یار مهربان امشب
میان ما و تو امشب کسی نمی گنجد
که خلوتی است مرا با تو در نهان امشب
بساز مطرب از آن پردههای شور انگیز
نوای تهنیت بزم عاشقان امشب
همه حکایت مطبوع درد عطار است
ترانهٔ خوش شیرین مطربان امشب
#عطار
در بَندها بَس بَندیان، انسان به انسان دیده ام
از حکم بر تا حُکمران، حیوان به حیوان دیده ام
در مَکر او در فکر این، در شُکر او در ذِکر این
از حاجیان تا ناجیان، شیطان به شیطان دیده ام
دیدى اگر بى خانمان، از هر تبارى صد جوان
من پیرهاى ناتوان دربان به دربان دیده ام
اى روزگار دل شکن ! هر دم مرا سنگى مزن
من سنگ ها در لقمه نان، دندان به دندان دیده ام
از خود رجز خوانى مکن، تصویر گردانى مکن
من گردن گردن کشان، رسمان به رسمان دیده ام
شرح ستم بس خوانده ام، آتش به آتش مانده ام
من اشک چشم کودکان، دامان به دامان دیده ام
از این کله تا آن کله فرقى ندارد شیخ و شه
من پاسدار و پاسبان ایران به ایران دیده ام
ماتم چه گویم زین وطن کز برگ برگ این چمن
من خون چشم شاعران دیوان به دیوان دیده ام
چکش به فرق من مزن اى صبر فولادین من
من ضربت پُتک زمان، سندان به سندان دیده ام
معینی کرمانشاهی
بس کن ای دیوانه دل زین جانگداز افسانه امشب
ور نه بیرون آرمت از سینه ای دیوانه امشب
از بـرای شـمـع بـزم دیـگـران بـس کــن بـهانـه
ور نه خود یکباره خواهم سوخت چون پروانه امشب
نیستی و هستی امشب فرق چندانی ندارد
احتیاطی کن که بر میگردم از میخانه امشب
بعد از اینت داغ آن پیمان شکن کمتر بسوزد
عهد و پیمان ابد بستیم با پیمانه امشب
چند میگویی که بی جانانه می لطفی ندارد
هیچ میدانی کجا می میخورد جانانه امشب
او به رقص و باده خواری هرشب و من بیقراری
همتی کن کز وفا گردی چو او بیگانه امشب
عماد خراسانی
جانِ من بر منِ دیوانه، چو دیوانه نخند
حرمت عشق نگهدار، چو بیگانه نخند
عیب ما نیست که ویران شده ایم، ویرانیم
هر که میخندد بخندد، تو به ویرانه نخند
چشم گریانم ز هجران همچو شمعم، همچو شمع
شهـــرهی آفـــاق عشـــقم، همچـــو پــروانـــه نخنـــد
بی قراری های ما، از آن نگاه مستِ توست
ای نگاهت بادهام ، بر منِ مستــانه نخند
دلم از روی تو است، شیفته و رنجور است
نقش تو در مِی و پیمانه، به پیمــانه نخند
گر کنی ناز بکن عیب نباشد بنما
از حدیث دگران دور، به جانانه نخند
شـــرم دارم تـــا بگـــویم دام گستـــردم تو را
دانهام این دل ماست، لیک بر این دانه نخند
گر بخندد لب من عیب مکن، هیچ مگو
خندهی رندانه دارم، تو به رندانه نخند
صد زبان چون شانه داری، هر یکی چون شهد است
خـــامـــه مـــیریـــزد زبـــانت، لیک بــر شـــانه نخنـــد
بسکه مستی کرده ام، چشمِ تَرَم از مستیست
گریـــهام از میپرستیست، به میخـــانه نخند
طعنه بر راحم نزن گر در غمت خود بشکنم
فــرصت عقـــل تمام است، به دیـــوانـه نخند
راحم تبربزی
ای دل یک قطره خونم تو دریایی مگر
خالق من در تو گنجانیده دنیایی مگر
از سر مستی همی حق حق زنی هو هو کنی
گوشه محراب و مسجد باده پیمایی مگر
صد در دنیا به رویم وا شد و دل وا نشد
این سلیم بسته را جانا تو بگشایی مگر
با شهان گر پنجه اندازی فدای پنجه ات
سعی کن بر حال مسکینان ببخشایی مگر
ای طبیب دردمندان ای حبیب عاشقان
بر لب آمد جان ببالینم نمی آیی مگر
از لب نوشین جانانم نمی گردی جدا
ای دل خوش ذوق من مرغ شکر خوایی مگر
قامتت سبز است و موزون میوه ات شیرین و شاد
ای بت بالا بلایم نخل خرمایی مگر
ای که خواهی چرخ بر کام دلت گردد مدام
زیر این چرخ زمردگون تو تنهایی مگر
هیچ کاری بر نمی آید ز دست عاشقان
ای امیر جان و دل رحمت نفرمایی مگر
"پیروی شیرازی"
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم
چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم
زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست
در دست سر مویی از آن عمر درازم
پروانه راحت بده ای شمع که امشب
از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم
آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی
مستان تو خواهم که گزارند نمازم
چون نیست نماز من آلوده نمازی
در میکده زان کم نشود سوز و گدازم
در مسجد و میخانه خیالت اگر آید
محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم
گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم
محمود بود عاقبت کار در این راه
گر سر برود در سر سودای ایازم
حافظ غم دل با که بگویم که در این دور
جز جام نشاید که بود محرم رازم
#حافظ
بستهٔ بند تو از هر دو جهان آزادست
وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست
عارضت در شکن طره بدان میماند
کافتابیست که در عقدهٔ راس افتادست
زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون
لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست
سرو را گر چه ببالای تو مانندی نیست
بنده با قد تواز سرو سهی آزادست
هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست
بد نهادست که سر بر قدمی ننهادست
هرگز از چرخ بد اختر نشدم روزی شاد
مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست
دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور
بده آن بادهٔ نوشین که جهان بر بادست
در غمت همنفسی نیست به جز فریادم
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست
بیش ازین ناوک بیداد مزن برخواجو
گر چه بیداد تو از روی حقیقت دادست
خواجوی کرمانی
تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش
من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش
نه الله است هر اسمی که بسرایند در قلبش
نه منصور است هر جسمی که بفرازند بردارش
به بازاری گذر کردم که زر نقشی است از خاکش
به گلزاری قدم خوردم که گل عکسی است از خارش
معطر شد دماغ جان من از بوی گیسویش
منور شد چراغ چشم من از شمع رخسارش
پری رویی که من دیدم همه خلقند مفتونش
مسیحایی که من دارم همه شهرند بیمارش
به رویی دیده بگشادم که خون میجوشد از شوقش
به مویی عهد بر بستم که جان میریزد از تارش
چه مستیها که کردم از شراب لعل میگونش
چه افسونها که دیدم از نگاه چشم سحارش
چه شادیها که دارم در سر سودای اندوهش
چه منت ها که دارد یوسف من بر خریدارش
دمادم تلخ میگوید دعا گویان دولت را
مکرر قند میریزد لب لعل شکربارش
جواب هر سلامم را دو صد دشنام میبخشند
غرض هر لحظه کامی میبرم از فیض گفتارش
پی شمشاد قد ماهی، نماندم قوت رفتن
که سرو بوستان پا در گل است از شرم رفتارش
پرستش میکند جان فروغی آفتابی را
که ظلمت خانه دلها منور شد به انوارش
#فروغی_بسطامی
دانهٔ سُبحه به زنّار کشیدن آموز
گر نگاه تو دوبین است ندیدن آموز
پا ز خلوتکدهٔ غنچه برون زن چو شمیم
با نسیم سحر آمیز و وزیدن آموز
آفریدند اگر شبنم بی مایه ترا
خیز و بر داغِ دلِ لاله چکیدن آموز
اگرت خار گل تازه رسی ساخته اند
پاسِ ناموس چمن دار و خلیدن آموز
باغبان گر ز خیابان تو بر کند ترا
صفت سبزه دگر باره دمیدن آموز
تا تو سوزنده تر و تلخ تر آیی بیرون
عزلت خُمکده یی گیر و رسیدن آموز
تا کجا؟ در ته بال دگران می باشی
در هوای چمن، آزاده پریدن آموز
درِ بتخانه زدم مغبچگانم گفتند:
آتشی در حرم افروز و تپیدن آموز
#اقبال_لاهوری
مرا جز عشق تو جانی نمیبینم نمیبینم
دلم را جز تو جانانی نمیبینم نمیبینم
ز خود صبری و آرامی نمییابم نمییابم
ز تو لطفی و احسانی نمیبینم نمیبینم
ز روی لطف بنما رو، که دردی را که من دارم
بجز روی تو درمانی نمیبینم نمیبینم
بیا، گر خواهیم دیدن که دور از روی خوب تو
بقای خویش چندانی نمیبینم نمیبینم
بگیر، ای یار، دست من، که در گردابی افتادم
که آن را هیچ پایانی نمیبینم نمیبینم
ز راه لطف و دلداری، بیا، سامان کارم کن
که خود را بی تو سامانی نمیبینم نمیبینم
عراقی را به درگاهت رهی بنما، که در عالم
چو او سرگشته حیرانی نمیبینم نمیبینم
عراقی
تو گواه باش خواجه که ز توبه توبه کردم
بشکست جام توبه چو شراب عشق خوردم
به جمال بینظیرت به شراب شیرگیرت
که به گرد عهد و توبه نروم دگر نگردم
به لب شکرفشانت به ضمیر غیب دانت
که نه سخره جهانم نه زبون سرخ و زردم
به رخ چو آفتابت به حلاوت خطابت
که هزارساله ره من ز ورای گرم و سردم
به هوای همچو رخشت به لوای روح بخشت
که به جز تو کس نداند که کیم چگونه مردم
به سعادت صباحت به قیامت صبوحت
که سجل آسمان را به فر تو درنوردم
هله ای شه مخلد تو بگو به ساقی خود
چو کسی ترش درآید دهدش ز درد در دم
هله تا دوی نباشد کهن و نوی نباشد
که در این مقام عشرت من از آن جمع فردم
بدهش از آن رحیقی که شود خوشی عشیقی
که ز مستی و خرابی برهد ز عکس و طردم
نه در او حسد بماند نه غم جسد بماند
خوش و پاک بازآید به سوی بساط نردم
به صفا مثال زهره به رضا به سان مهره
نه نصیبه جو نه بهره که ببردم و نبردم
بپریده از زمانه ز هوای دام و دانه
که در این قمارخانه چو گواه بینبردم
پس از این خموش باشم همه گوش و هوش باشم
که نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ وردم
#مولانا
آن کزو داریم درد دل دوای جان ماست
درد کز جانان بود سرمایه درمان ماست
یوسف مصر دلست و همچو جان ما را عزیز
بی رخش فردوس اعلی کلبه احزان ماست
آبروئی نیست ما را پیش آن سلطان حسن
ور بود آنهم ز سیل چشم اشک افشان ماست
عاقلان گویند در زنجیر زلفش دل مبند
این دل دیوانه پندارند در فرمان ماست
گفت نزد ما ز حرمت کس نمی یارد رسید
گر چه حرمت هست لیکن این خود از حرمان ماست
ما چو ترک جان گرفتیم از پی جانان خویش
اندرین ره هر چه آن دشوار هست آسان ماست
جان فدا کردیم و سر در پایش افکند و نگفت
هرگز او کابن یمین سرگشته و حیران ماست
#ابن یمین
گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی؟
من عاشق توام تو بگو یار کیستی؟
بستی میان به کینه کشیدی به غمزه تیغ
جانم فدای تو در پی آزار کیستی؟
دارم دلی ز هجر تو هر دم فگارتر
تا خود تو مرهم دل افگار کیستی؟
هر شب من و خیال تو و کنج محنتی
تو با که ای و مونس و غمخوار کیستی؟
من با غم تو یار بعهد و وفای خویش
ای بی وفا تو یار وفادار کیستی؟
تا چند گرد کوی تو گردم گهی بپرس
کاین جا چه می کنی و طلبکار کیستی؟
جامی مدار چشم خلاصی ز قید عشق
اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی؟
#عبدالرحمن جامی
از تشنگی بمردم ای آب زندگانی
چون نیستی در آتش احوال ما چه دانی
ما را اگر نخوانی سلطان وقت خویشی
درویش را همین بس کز پیش در نرانی
این نوبهار خوبی تا جاودان نماند
دریاب عاشقان را کامروز میتوانی
با دوستان همدم با همدمان محرم
گر یک نفس برآری آن است زندگانی
منگر در آب ترسم گر روی خود ببینی
پروای ما نداری حیران خود بمانی
خوشبوتر از نسیمی در صبح نوبهاری
شیرینتر از حیاتی در موسم جوانی
ما را اگر تو باشی ملک جهان چه باشد
این است پادشاهی و اقبال و کامرانی
بر رهگذر که آبی بنگر به زیر چشمم
وه گر بود سلامی در زیر لب نهانی
یک دم وصال رویت بی زحمت رقیبان
پیش همام خوشتر از عیش جاودانی
همام تبریزی
به هر سیاه درون مشنوان ترانه خویش
زمین پاک طلب کن برای دانه خویش
زبان خویش به دیوار تا توان مالید
قدم برون مگذار از درون خانه خویش
گناه زشتی خود را بر آبگینه منه
مکن چو تنگدلان شکوه از زمانه خویش
دل خراب ز خاک مراد کمتر نیست
بخواه حاجت خود را ز آستانه خویش
درین دو هفته که گل میهمان این چمن است
مباش درپی تعمیر آشیانه خویش
چو زلف ماتمیان در هم است کارجهان
ازین بلای سیه دور دار شانه خویش
کمند گوهر مقصود رشته اشک است
مکن چو شمع قضا گریه شبانه خویش
به نیم جو نخرد خرمن فلک صائب
ز عقده دل خود هر که ساخت دانه خویش
#صائب_تبریزی
مهی که از غم عشقش دلم پر ازخونست
شبی نگفت که بیمار عشق من چونست
زدست نشتر غمهای او که نوشش باد
دل شکسته من همچو رگ پر از خونست
اگر چه دل بغمش داده ام چو می نگرم
درین معامله بی جان غم تو مغبونست
نه دلستان چوتو باشد هرآنکه نیکوروست
نه مستی آرد چون می هرآنچه میگونست
کسی که هر دو جهان ملک اوست گر راضی است
دلش بدون تو ای دوست همتش دونست
بلطف از همه خوبان زیادی که ترا
جمال معنی از حسن صورت افزونست
بعهد حسن تو تنها نه من شدم مفتون
که برجمال تو امروز فتنه مفتونست
عجب مشاهده روی تو چگونه بود
که دیدن سگ کویت بفال میمونست
بنوبت تو که لیلی وقتی آن عاقل
که برجمال تو واله نگشت مجنونست
بهر که او غم من می خوردهمی گویم
اگر ترا دل صافی وطبع موزونست
رقیب تو وترا من بشعر رام کنم
که رام کردن دیو وپری بافسونست
چو برکنار فتاد ازتو سیف فرغانی
ازآب دیده (خود) در میان جیحونست
ازو بپرس که دست از دلم نمی دارد
زمن مپرس که در دست او دلت چونست
#سیف_فرغانی
ای باد بوی یوسف دلها به ما رسان
یک نوبر از نهال دل ما به ما رسان
از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی
پنهان بدزد موئی و پیدا به ما رسان
با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا به ما رسان
گر آفتاب زردی از آن سو گذشتهای
پیغام آن ستارهٔ رعنا به ما رسان
ای نازنین کبوتر از اینجاست برج تو
گر هیچ نامه آری از آنجا به ما رسان
ای هدهد سحر گهی از دوست نامهای
بستان ببند بر سر و عمدا به ما رسان
با دوست خلوه کن دو بدو و آنچه گفتهایم
یک یک بگوی و پاسخ آن را به ما رسان
ما را مراد ازین همه یا رب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان
خاقانیایم سوختهٔ عشق وامقی
عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان
#خاقانی
باز ماندم در بلایی الغیاث ای دوستان
از هوای بی وفایی الغیاث ای دوستان
باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد
باد دستی خاکپایی الغیاث ای دوستان
باز دیگر باره چون سنگین دلان بر ساختم
از بت چونین جدایی الغیاث ای دوستان
باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند
آفتابی را هبایی الغیاث ای دوستان
بادهخواران باز رخ دارند زی صحرا و نیست
در همه صحرا گیایی الغیاث ای دوستان
بنگه هادوریان را ماند این دل کز طمع
هر دمش بینم به جایی الغیاث ای دوستان
جادوی فرعونیان در جنبش آمد باز و نیست
در کف موسی عصایی الغیاث ای دوستان
خواهد اندر وی همی از شاخ خشک و مرغ گنگ
هر زمان برگ و نوایی الغیاث ای دوستان
دیدهٔ روشن جز از من در همه عالم که داد
در بهای توتیایی الغیاث ای دوستان
از برای انس جان انس و جان ای سرفراز
مر سنایی را چو نایی الغیاث ای دوستان
#سنایی
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد
ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد
بسیار زبونیها بر خویش روا دارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد
زین سان که وجود توست ای صورت روحانی
شاید که وجود ما پیشت عدمی باشد
گر جمله صنمها را صورت به تو مانستی
شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد
با آن که اسیران را کشتی و خطا کردی
بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد
رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد
کاین مطرب ما یک دم خاموش نمیباشد
هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست
داند که چرا بلبل دیوانه همیباشد
کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی
الا به کسی گویی کاو را المی باشد
حضرت سعدی
غیر عشق رخ دلدار غلط بود غلط
هرچه کردیم غیر این کار غلط بود غلط
هر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطا
جز حدیث لب دلدار غلط بود غلط
کاش اول شدمی از دو جهان بیگانه
آشنائی به جز آن یار غلط بود غلط
اینکه گفتند وفائی بجهان میباشد
ما ندیدیم وفادار غلط بود غلط
یار غمخوار وفادار به جز دوست نبود
سخن یاری اغیار غلط بود غلط
هوس گلشن فردوس سبک بود سبک
عشوه دنیی غدار غلط بود غلط
ای برادر ز من راست شنو حرف درست
هرچه جز یار و غم یار غلط بود غلط
فیض جز عشق و غم عشق دیگر چیزی نیست
کار دیگر به جز این کار غلط بود غلط
#فیض_کاشانی
از سر کوی تو حاشا به ملامت بروم
خونم آن روز که ریزی به سلامت بروم
به ملامت دگران گر بگریزند ز دوست
من نه آنم که ز شمشیرِ ملامت بروم
زلف تو شاهد حال منِ بیدل باشد
چون که در مجمع آشوبِ قیامت بروم
سالها هست که سرمستِ مِیِ عاشقیام
کاری ای دل نکنی تا به ندامت بروم
به تماشای گل و سرو به گلگشتِ بهار
همه اندر طلبِ آن رخ و قامت بروم
رهِ این بادیه گر در دهنِ شیر بُوَد
به تولّای تو زین ره به سلامت بروم
چه سلامت چه ملامت نکند فرق بگو
به سلامت بروم یا به ملامت بروم
مدعی باشم اگر جان طلبی در شبِ وصل
از سر کوی تو از بیمِ غرامت بروم
رهِ عشق است بسی دور و خطرناک «هما»
عَلمِ عشق بزن تا به علامت بروم
همای_شیرازی
گر شبی چارهٔ این درد جدایی بکنم
از شب طرهٔ او روز نمایی بکنم
ور به دست آورم از شام دو زلفش گرهی
تا سحر بر رخ او غالیه سایی بکنم
سرزنش میکندم عقل که: در عشق مپیچ
بروم چارهٔ این عقل ریایی بکنم
از برای سخن عقل خطایی باشد
که به ترک رخ آن ترک ختایی بکنم
گر مسخر شود آن روی چو خورشید مرا
پادشاهی چه؟ که دعوی خدایی بکنم
هر چه باشد، ز دل و دانش و دین، گر خواهد
بدهم و آنچه مرا نیست گدایی بکنم
از جدایی شدم آشفتهٔ و اندر همه شهر
مددی نیست که تدبیر جدایی بکنم
صبر گویند: بکن، صبر به دل شاید کرد
چون مرا نیست دلی، صبر کجایی بکنم؟
اوحدی وار اگر آن زلف دو تا بگذارد
زود یکتا شوم و ترک دوتایی بکنم
اوحدی
تا بر نخیزی، از سر دنیا و هر چه هست
با یار خویشتن، نتوانی دمی، نشست
امشب، چه فتنه بود که انگیخت چشم او
کاهل صلاح و گوشه نشینان شدند مست
عاشق ندید، در حرم دل، جمال یار
بر غیر یار، تا در اندیشه، در نبست
صوفی به رقص، بر سر کوی، بکوفت پای
عارف ز ذوق، بر همه عالم فشاند دست
ساقی قدح به مردم هشیار ده، که من
دارم، هنوز، نشوهای از ساغر الست
این مطربان راهزن، امشب ز صوفیان
خواهند برد، خرقه و دستار و هر چه هست
من جان کجا برم، ز کمندش که باد صبح
جانها بداد، تا ز سر زلف او بجست
صیدی، که در کمند تو، روزی اسیر شد
ز اندیشه خلاص همه عمر، باز رست
اصنام اگر به روی تو، مانندهاند نیست
فرقی میان مذهب اسلام و بت پرست
خواهی که سربلند شوی، از هوای او
سلمان چو خاک در قدم یار گرد پست
#سلمان_ساوجی
بیا که ساقی عشق شراب باره رسید
خبر ببر بر بیچارگان که چاره رسید
امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد
شراب همچو عقیقش به سنگ خاره رسید
هزار چشمه شیر و شکر روان شد از او
شکاف کرد و به طفلان گاهواره رسید
هزار مسجد پر شد چو عشق گشت امام
صلوه خیر من النوم از آن مناره رسید
بریز دیگ حلیماب را که کاسه رسید
گشاده هل سر خم را که دردخواه رسید
چو آفتاب جمالش به خاکیان درتافت
زحل ز پرده هفتم پی نظاره رسید
شدیم جمله فریدون چو تاج او دیدیم
شدیم جمله منجم چو آن ستاره رسید
شدیم جمله برهنه چو عشق او زد راه
شدیم جمله پیاده چو او سواره رسید
چو پاره پاره درآمد به لطف آن دلبر
بدان طمع دل پرخون پاره پاره رسید
بده زبان و همه گوش شو در این حضرت
شتاب کن که پی گوش گوشواره رسید
#مولانا
دردا که درین شهر دلی شاد نماندست
یک بنده ز بند ستم آزاد نماندست
هر جا که رَوم ناله و فریاد و فغان است
در شهر بجز ناله و فریاد نماندست
خون از مژهٔ مردمِ دلخسته رواناست
حاجت به سرِ نشترِ فصّاد نماندست
غیر از هنرِ ظلم که در حدِّ کمال است
در هیچ هنر هیچ کس استاد نماندست
از ظلمْ حکایت چه کنم، قصّه دراز است
القصّه مگویید که شدّاد نماندست
داد از که زنم؟ چون همه بیدادگرانند
ما را هم ازین جور، سرِ داد نماندست
از خانهخرابی همه همخانهٔ جغدیم
فریاد که یک خانهٔ آباد نماندست
ویرانه شد این مُلک و امارت نپذیرد
کز سیلِ فنا خانه ز بنیاد نماندست
از مادرِ گیتی بجز از فتنه نزاید
بهبود نمیبینم و بهزاد نماندست
«اهلی» مطَلب نعمت دنیا که درین عهد
فیضی بجز از لطفِ خداداد نماندست.
اهلی_شیرازی
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه میداری
نمیبایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
وحشی بافقی
من به خدا که از خدا غیر خدا نمی خوهم
درد دلم دوا بود از تو دوا نمی خوهم
ساکن خلوت دلم بر در گل چرا روم
شاه جهان جان منم نان چو گدا نمی خوهم
بر سر دار عشق او تا که قدم نهاده ام
دیر فنا گذاشتم دار بقا نمی خوهم
روضه تو را و حور هم ، نار تو را و نور هم
من به خدا که راضیم جز که رضا نمی خوهم
آل عبایم و یقین اهل غنا فقیر من
ظن غلط مبر که من چون تو غنا نمی خوهم
سفره صفت برای نان حلقه به گوش کی شوم
از طبق زرینهٔ خوان ابا نمی خوهم
از خط و از خطای تو خطهٔ ما مقدس است
راه صواب می روم ملک ختا نمی خوهم
مال وبال خواجه است گشته به مال مبتلا
گر تو بلا همی خوهی بنده بلا نمی خوهم
نکتهٔ عشق خوانده ام از ورق کتاب حق
معنی سر این سخن از فقها نمی خوهم
رحمت او برای من نعمت او فدای من
در بر اوست جای من جاه شما نمی خوهم
مست شراب وحدتم نیست خمار کثرتم
سید ملک عزتم غیر خدا نمی خوهم
شاه نعمت الله ولی
دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم
هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم
اشک سیمینم به دامن بود بی سیمین تنی
چشم بی خوابی ز چشم نیم خوابی داشتم
سایهٔ اندوه بر جانم فرو افتاده بود
خاطری همرنگ شب بی آفتابی داشتم
خانه از سیلاب اشکم همچو دریا بود و من
خوابگه از موج دریا چون حبابی داشتم
محفلم چون مرغ شب از ناله دل گرم بود
چون شفق از گریه خونین شرابی داشتم
شکوه تنها از شب دوشین ندارم کز نخست
بخت ناساز و دل ناکامیابی داشتم
نیست ما را پای رفتن از گرانجانی چو کوه
کاش کز فیض اجل عمر شهابی داشتم
شادی از ماتمسرای خاک میجستم رهی
انتظار چشمه نوش از سرابی داشتم
رهی معیری
ای بی نشان محض نشان از که جویمت
گم گشت در تو هر دو جهان از که جویمت
تو گم نهای و گمشدهٔ تو منم ولیک
تا یافت یافت مینتوان از که جویمت
دل در فنای وحدت و جان در بقای صرف
من گمشده درین دو میان از که جویمت
پیدا بسی بجستمت اما نیافتم
اکنون مرا بگو که نهان از که جویمت
چون در رهت یقین و گمانی همی رود
ای برتر از یقین و گمان از که جویمت
در بحر بی نهایت عشقت چو قطرهای
گم شد نشان مه به نشان از که جویمت
تا بود که بویی از تو بیابد دلم چو جان
بیرون شد از زمان و مکان از که جویمت
در جست و جوی تو دلم از پرده اوفتاد
ای در درون پردهٔ جان از که جویمت
عطار اگرچه یافت به عین یقین تورا
ای بس عیان به عین عیان از که جویمت
عطار
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
#حافظ
ای خیالت همرهِ من ، در دلت رویای کیست ؟
جام غم ما نوش کردیم ، ساغرت مینای کیست ؟
بهر تسکین دل من یک سخن با ما بگو ،
خانه ات آباد بادا ، چشم تو بینای کیست ؟
نیست در آیینه دل نقش روی دیگری ،
آن نگاه آشنا دیوانه وُ شیدای کیست ؟
در مصیبت خانه ی دل آتش سوزان توست ،
دام خورشید نگاهت آتش فردای کیست ؟
آنکه با جانش به نقد جان خریداراست منم ،
نرگس چشم سیاهت ، جلوه ی شهلای کیست ؟
نیست همتای تو مارا در جهان هستی ام ،
آخر ای پیمان شکن رعنایِ من ، همتای کیست ؟
تا ابد باخود بدین عهدم مکن پیوند باز ،
خیلِ غم چون بر نشانم ؟ خاطرت سودای کیست ؟
هیچکس را این مصیبتهای بی پایان مباد ،
ای سر وجانم فدایت ، آن صنم رسوای کیست ؟
شرم دارم مینویسم این چنین با چشم تر ،
باده ی لعل لبت پیمانه ی شبهای کیست ؟
یک دو روزی بیشتر راحم نَمانَد می رود ،
زنده دل را گور کردن از دلِ خارای کیست ؟
راحم_تبریزی
به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم
وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی
هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت
به خدا بیرخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم
ز جلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلم
که من از نسل خلیلم که در این آتش تیزم
بده آن آب ز کوزه که نه عشقی است دوروزه
چو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزم
به خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختی
اگرش آب دهد یم شود او کنده هیزم
بپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولا
که در آن صدر معلا چو تویی نیست ملازم
همگان وقت بلاها بستایند خدا را
تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازم
صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت
چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزم
دیوان_شمس
در میان عاشقان، پروانه دلشاد است و من
او به کام دل، به پای یار جان دادهست و من
آن پَر کاهم که در هر جای رو میآورم
از حقارت، خاکِ ره سیلیخور باد است و من
گفتمش ای آهنیندل! کِی بریزی خون من؟
گفت در هر جا که بینی تیغ فولاد است و من
روز محشر گر نباشد جلوهی شیرین تو
آنکه محشر را بسوزد، آهِ فرهاد است و من
در گلستان گفتم اینجا کیست زآن قامت خجل؟
سرو آه از دل کشید و گفت شمشاد است و من
آتش_اصفهانی
همهکس کشیده محمل به جناب کبریایت
من و خجلت سجودیکه نریختگل به پایت
نه به خاک دربسودم نه به سنگش آزمودم
بهکجا برم سری راکه نکردهام فدایت
نشود خمار شبنم می جام انفعالم
چو سحر چه مغز چیند سر خالی از هوایت
طرب بهار امکان به چه حسرتم فریبد
به بر خیال دارم گل رنگی از قبایت
هوس دماغ شاهی چه خیال دارد اینجا
به فلک فرو نیاید سرکاسهٔ گدایت
به بهار نکته سازم ز بهشت بینیازم
چمنآفرین نازم به تصور لقایت
نتوان کشید دامن ز غبار مستمندان
بخرام و نازها کن سر ما و نقش پایت
نفس از تو صبح خرمن نگه از تو گل به دامن
تویی آنکه در بر من تهی از من است جایت
ز وصال بیحضورم به پیام ناصبورم
چقدر ز خویش دورم که به من رسد صدایت
نفس هوسخیالان به هزار نغمه صرف است
سر دردسر ندارم من بیدل و دعایت
بیدل دهلوی
دل نه خرّم، سبزه و گل در نظر خرّم چه سود؟
در درون جان جراحت، بر برون مرهم چه سود؟
صورت آدم تن و معنیش جانِ روشن است
معنىِ آدم ندارى صورت آدم چه سود؟
دل پراکندهست، چشم از این و آن بستن که چه؟
خانه را صد رخنه در دیوار، در محکم چه سود؟
پیش چشمِ تیزبین عالَم ندارد نقشِ غیر
نیستى چون تیزبین، نظّارۀ عالم چه سود؟
تشنه را در بادیه چون کوزه زآب آمد
تهى
کوزهها پُر آب گِردِ چشمۀ زمزم چه سود؟
روز هجرم سوخت کم ده وعدۀ شبهاى وصل
سبزه چون شد خشک، بر وى تَرّىِ شبنم چه سود؟
نام حاتم مىنهد بر خواجه مردِ مدحسنج
خواجه چون ممسک بُوَد همنامى حاتم چه سود؟
جز در انگشت سلیمان نیست خاتم را اثر
چون نه انگشت سلیمانى بُوَد خاتم چه سود؟
شاهد نظم تو«جامى»چون نیامد دلفریب
از خط خوش بر عِذارش جعد خَم در خَم چه سود؟
#جامی
میان ابرو و چشم تو گیر و داری بود
من این میانه شدم کشته، این چه کاری بود!
تو بیوفا و اجل در قفا و من بیمار
بمُردم از غم و جز این چه انتظاری بود؟
مرا ز حلقهی عشّاق خود نمیراندی
اگر به نزد توام قدر و اعتباری بود
در آفتابِ جمال تو زلفِ شبگردت
دلم ربود و عجب دزد آشکاری بود!
به هر کجا که ببستیم، باختیم ز جهل
قمارِ جهل نمودیم و خوش قماری بود
تمدن آتشی افروخت در جهان که بسوخت-
-ز عهدِ مهر و وفا هرچه یادگاری بود
بنای این مَدَنیّت به باد میدادم
اگر به دست من از چرخ اختیاری بود
مِیای خوریم به باغی نهان ز چشم رقیب
اگر تو بودی و من بودم و بهاری بود...
#ملکالشعرای_بهار
حال که تنها شده ام میروی
واله و رسوا شده ام میروی
حال که غیر از تو ندارم کسی
اینهمه تنها شده ام میروی
حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شده ام میروی
حال که در بزم خراباتیان
همدم صهبا شدهام میروی
حال که در وادی عشق و جنون
لالهی صحرا شده ام میروی
حال که نادیده خریدار آن
گوهر یکتا شدهام میروی!
حال که در بحر تماشای تو
غرق تماشا شدهام میروی
اینهمه رسوا تو مرا خواستی
حال که رسوا شدهام میروی
عماد خراسانی
یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت
خانهات آباد کاین ویرانه بوی گل گرفت
از پریشانگوییام دیدی پریشانخاطرم
زلف خود را شانه کردی شانه بوی گل گرفت
پرتو رنگ رُخَت با آن گلافشانی که داشت
در زیارتگاهِ دل پروانه بوی گل گرفت
لعل گلرنگ تو را تا ساغر و مِی بوسه زد
ساقی اندیشهام، پیمانه بوی گل گرفت
عشق بارید و جنون گل کرد و افسون خیمه زد
تا به صحرای جنون افسانه بوی گل گرفت
از شمیم شعر شورانگیز آتش عاشقان
ساقی و ساغر، مِی و میخانه بوی گل گرفت
#علی_آذرشاهی
🌹 🌹
خوبی همین کرشمه و ناز و خرام نیست
بسیار شیوه هست بتان را که نام نیست
کامی نیافت از تو دل نامراد من
جایی که نامرادی عشق است کام نیست
ماییم و نیمه شب و ناله ی سحر
اهل فراق را طلب صبح و شام نیست
گاهی صبا به بوی تو جان بخشدم ولی
افسوس کاین نسیم عنایت مدام نیست
هرجا که هست جای تو در چشم روشنست
بنشین که آفتاب بدین احترام نیست
تا صبح مگوی پند که گفتار تلخ تو
چون گفتگوی ساقی شیرین کلام نیست
بابافغانی شیرازی
هست هر دم با سرِ زلفِ بتی سودا مرا
کرده سرگردان پریشاناختلاطیها مرا
حالتم با دانهی تسبیح در ذکرش یکیست
هر که نامش بر زبان آرَد، برَد از جا مرا
وحشتی دارم ز مجمعها، که ممنون میشوم
دوستان با خصم بگذارند اگر تنها مرا
در ترقی کِی دهم خود را به دستِ روزگار؟
کاین حریف از بحرِ افکندن بَرد بالا مرا!
تا به کِی لبتشنه میگردم ز آبِ زندگی؟
ای طمع! رحمی، که خواهد کشت استغنا مرا
بود گم پروانهام در ظلمتآبادِ عدم
شمعها افروخت حُسنش کرد تا پیدا مرا
جمع با پرهیزگاری کِی شود عاشقکُشی؟
ترسم آخر عشقِ آن مؤمن کند ترسا مرا!
تا به راه افتادهام مخلص! در اوّل منزلم
نیست در راهِ طلب فرقی ز نقشِ پا مرا...
#مخلص_کاشانی
گر چه امید ندارم که: شوم شاد از تو
نتوانم که زمانی نکنم یاد از تو
گفته بودی که: به فریاد تو روزی برسم
کی به فریاد رسی؟ ای همه فریاد از تو
دانم این قصه به خسرو برسد هم روزی
که: تو شیرینی و شهری شده فرهاد از تو
اگر امشب سر آن زلف به من دادی، نیک
ورنه فردا من و پای علم و داد از تو
گر تو، ای طرفهٔ شیراز، چنین خواهی کرد
برسد فتنه به تبریز و به بغداد از تو
دوش گفتی: به دلت در زنم آتش روزی
چه دل؟ ای خرمن دلها شده بر باد از تو
دل ما را غم هجر تو ز بنیاد بکند
خود ندیدیم چنین کار به بنیاد از تو
اوحدی را مکن از بند خود آزاد، که او
بندهای نیست که داند شدن آزاد از تو
اوحدی
باز فروریخت عشق از در و دیوار من
باز ببرید بند اشتر کین دار من
بار دگر شیر عشق پنجه خونین گشاد
تشنه خون گشت باز این دل سگسار من
باز سر ماه شد نوبت دیوانگی است
آه که سودی نکرد دانش بسیار من
بار دگر فتنه زاد جمره دیگر فتاد
خواب مرا بست باز دلبر بیدار من
صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد
کار مرا یار برد تا چه شود کار من
سلسله عاشقان با تو بگویم که چیست
آنک مسلسل شود طره دلدار من
خیز دگربار خیز خیز که شد رستخیز
مایه صد رستخیز شور دگربار من
گر ز خزان گلستان چون دل عاشق بسوخت
نک رخ آن گلستان گلشن و گلزار من
باغ جهان سوخته باغ دل افروخته
سوخته اسرار باغ ساخته اسرار من
نوبت عشرت رسید ای تن محبوس من
خلعت صحت رسید ای دل بیمار من
پیر خرابات هین از جهت شکر این
رو گرو میبنه خرقه و دستار من
خرقه و دستار چیست این نه ز دون همتی است
جان و جهان جرعهای است از شه خمار من
داد سخن دادمی سوسن آزادمی
لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من
شکر که آن ماه را هر طرفی مشتری است
نیست ز دلال گفت رونق بازار من
عربده قال نیست حاجت دلال نیست
جعفر طرار نیست جعفر طیار من
#مولانا
ایا صیّاد رحمی کن، مرنجان نیمجانم را
بکَن بال و پرم، امّا مسوزان استخوانم را
اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من
دگر از باغ بیرون شو، مسوزان آشیانم را
به گردن بستهای چون رشتهٔ بر پای زنجیرم
مروّت کن اجازت ده که بگشایم زبانم را
به پیرامون گُل از بس خلیده خار در پایم
شده خونین بهر جای چمن بینی نشانم را
در این کنج قفس دور از گلستان، سوختم، مُردم
خبر کن ای صبا از حال زارم، باغبانم را
ز تنهائی دلم خون شد، خدا را محرم رازی
که بنویسم بسوی دوستانم، داستانم را
من بیچاره آن روزی به قتل خود یقین کردم
که دیدم تازه با گرگ اُلفتی باشد، شبانم را
اسیرم ساخت در دست قضا و پنجهٔ دشمن
دوچار خواب غفلت کرد از اوّل پاسبانم را
شاطرعباس صبوحی
چشم عقلم خیره شد از عکس روی تابناکش
روزگارم تیره شد از تار موی مشکبویش
شب که از خوی بد او رخت میبندم ز کویش
بامدادان عذر میخواهد ز من روی نکویش
عارف سالک کجا فارغ شود از ذکر و فکرش
صوفی صافی کجا غافل شود از های و هویش
خوش دل از وصلت نسازد تا نسوزی از فراقش
زندگی از سر نگیری تا نمیری ز آرزویش
هر چه خود را میکشم از دست عشقش بر کناری
میکشد باز آن خم گیسو، دل ما را به سویش
تا به صد حسرت لب و چشمم نبندد دست گیتی
من نخواهم بست چشم از روی و لب از گفتگویش
سایهٔ سروی نشستستم که از هر گوشه دارد
آب چشم مردم صاحب نظر آهنگ جویش
گر نشان جویی ازو یک باره گم کن خویشتن را
زان که خود را بارها گم کردهام در جستجویش
من که امروز از غم دیدار او مردم به سختی
آه اگر فردا بیفتد چشم امیدم به رویش
اشک خونین میرود از دیدهام هنگام مستی
تا می رنگین به جامم کرده ساقی از سبویش
بند مهر او فروغی کی توان از هم گسستن
زان که صد پیوند دارد هر سر مویم به مویش
#فروغی_بسطامی
بستهٔ بند تو از هر دو جهان آزادست
وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست
عارضت در شکن طره بدان میماند
کافتابیست که در عقدهٔ راس افتادست
زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون
لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست
سرو را گر چه ببالای تو مانندی نیست
بنده با قد تواز سرو سهی آزادست
هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست
بد نهادست که سر بر قدمی ننهادست
هرگز از چرخ بد اختر نشدم روزی شاد
مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست
دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور
بده آن بادهٔ نوشین که جهان بر بادست
در غمت همنفسی نیست به جز فریادم
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست
بیش ازین ناوک بیداد مزن برخواجو
گر چه بیداد تو از روی حقیقت دادست
#خواجوی_کرمانی
دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای
از دل من چه بجا مانده که باز آمده ای
از عرق زلف تو چون رشته گوهر شده است
همه جا گرچه به تمکین و به ناز آمده ای
در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده ای
بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمده ای
می بده، می بستان، دست بزن، پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمده ای
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانه ام ای بنده نواز آمده ای
بر دل سوخته ام رحم کن ای ماه تمام
که درین بوته مکرر به گداز آمده ای
دل محراب ز قندیل فرو ریخته است
تا تو ای دشمن ایمان به نماز آمده ای
چون نفس سوختگان می رسی ای باد صبا
می توان یافت کزان زلف دراز آمده ای
چون نگردد دل صائب ز تماشای توآب؟
که به رخساره آیینه گداز آمده ای
نیست ممکن که مصور شود آن حسن لطیف
صائب از دل چه عبث آینه ساز آمده ای؟
صائب تبریزی
دیوانهی یارم من و بر کس نظرم نیست
مشغول خودم، وز همه عالم خبرم نیست
من مستِ دلآشفتهام ای همدمِ مُشفق
خارم مکِش از پای که پروای سرم نیست
زخمی بُود از عشق، به هر مو که مرا هست
با اینهمه از عشقِ نکویان حذرم نیست
ای قبلهی حاجت! ز درت رو به که آرَم؟
زنهار! مرانم که از این در گذرم نیست
تا خون جگر بود، فروریختم از چشم
رحمی بکن امروز که نم در جگرم نیست
«اهلی!» ز جهان قسمتِ هرکس زر و سیم است
این قسمت من بس که غمِ سیم و زرم نیست...
اهلی_شیرازی
تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا
کو هم دمی که روی و رهی بنگرد مرا
بر من جهان خروشد و شور آورد و لیک
از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا
دانی چرا به آتش صهبا بسوختم
تا زمهریر توبه چو یخ نفسرد مرا
آه از جفای چرخ که دردِ فراقِ دوست
روزی هزار بار به جان آورد مرا
خود می روم به غربت و بر بخت بی گناه
تشنیع می زنم که کجا می برد مرا
گر دوست را ز دست دهم لاجرم سزاست
ایّام اگر به پای جفا بسپرد مرا
چشم امیدوار به در بر نهاده ام
باشد که باز بخت به سر بگذرد مرا
تا مهر دوست پرورم و جان بدو دهم
ورنه زمانه بهر چه می پرورد مرا
ابدال سر به دنیی و دین در نیاوردند
صاحب نظر ز بی قدمان نشمرد مرا
گفتی نزاریا به خرد باش و هوش مند
من والهم چه کار به هوش و خرد مرا
حکیم نزاری
ز من توحید می پرسی جوابت چیست خاموشی
بگفتن کی توان دانست گویم گر به جان کوشی
ز توحید ار سخن گوئی موحد گویدت خاموش
سخن اینجا نمی گنجد مقام تو است خاموشی
تو پنداری که توحیدست این قولی که می گوئی
خدا را خلق می گوئی مگر بی عقل و بیهوشی
موحد او موحد او و توحید او چه می جوئی
من و تو کیستیم آخر به باطل حق چرا پوشی
معانی بدیع تو بیان علم توحید است
نه توحید است اگر گوئی که توحیدست فرموشی
حدیث می چه می گوئی بهه ذوق این جام می در کش
زمانی همدم ما شو برآ از خواب خرگوشی
ز جام ساقی وحدت می توحید می نوشم
حریف نعمت الله شو بیا گر باده می نوشی
شاه نعمت الله ولی
دو روز شد که ز درد فراق بیمارم
از این دو روزه حیاتی که هست بیزارم
چو لاله سینهٔ من چاک شد، بیا و ببین
که از تو بر دل پرخون چه داغها دارم؟
مرا ز گریه مکن منع، ساعتی بگذار
که زار زار بگریم، که عاشق زارم
رسید جان به لب و نیست غیر از این هوسم
که آیم و به سگان در تو بسپارم
خلاصی من از آن قید زلف ممکن نیست
که در کمند بلای سیه گرفتارم
به جلوهگاه بتان میروم، سرشکفشان
به باغ سنگدلان تخم مهر میکارم
هلالی، از غم یارست روز من شب تار
چه شد که صبح شود یک نفس شب تارم؟
#هلالی_جغتایی
آتش الهی آنکه بیفتد میان دل
نابود هم چو دود شود دودمان دل
مانند خاندان گل از صرصر خزان
هستی بباد داده شود خانمان دل
احوال دل مپرس که خون ریزد از قلم
وقتیکه میرسم سر شرح بیان دل
با اینکه کرده خاک نشینم، سر درست
مشکل برم بگور ز دست زبان دل
رسوا شدم ز دست دل آنسان که هر که را
بینی حدیث من بود و داستان دل
از من بریده الفت و با سگ گرفته خوی
دل مهربان بسگ شده سگ پاسبان دل
چشمم ندیده روی خوشی در تمام عمر
بدبخت دیده ای که بود دیده بان دل
افتاده در کمند خم طره ای به دام
از آشیان عقاب بلند آشیان دل
دل را به طره تو سپردم ترا بحق
هرجا که هست جان تو ای دوست جان دل
دیگر به چشم خویش نیم مطمئن از آنک
برداشت پرده از سر سر نهان دل
شد اشک محرم دل و از راه دوستی
راه بهانه داد، کف دشمنان دل
خوبان یک از هزار ز تحصیل درس عشق
بیرون نیامدند خوش از امتحان دل
گر لامکان و خانه بدوشم ترا چه غم
کاندر جوار جوانی و وندر مکان دل
یار ار نشان عارف بی نام از تو خواست
بر گو بآن نشان که گرفتی نشان دل
عارف قزوینی
کجایی در شب هجران که زاریهای من بینی
چو شمع از چشم گریان اشکباریهای من بینی
کجایی ای که خندانم ز وصلت دوش میدیدی
که امشب گریههای زار و زاریهای من بینی
کجایی ای قدحها از کف اغیار نوشیده
که از جام غمت خونابه خواریهای من بینی
شبی چند از خدا خواهم به خلوت تا سحرگاهان
نشینی با من و شب زندهداریهای من بینی
شدم یار تو و از تو ندیدم یاری و خواهم
که یار من شوی ای یار و یاریهای من بینی
برای امتحان تا میتوانی بار درد و غم
بنه بر دوش من تا بردباریهای من بینی
برای یادگار خویش شعری چند از هاتف
نوشتم تا پس از من یادگاریهای من بینی
هاتف اصفهانی
گِرِه افتاد بر کارم ، ندانم چیست جان ، بی توو ،
به حکم عقل دل کندم ، از این جان و جهان بی توو ،
دلم ویران عشق توست ، چه فرمایی ز مهجوری ؟
که تاریک است دنیایم ، زمین و آسمان بی توو ،
چو مستان بر در و دیوار ، به غم از دوریت گویم ،
به پیش خلق ارامم ، خموش و بی زبان بی توو ،
ندانم خوف بد نامی ، ز مجنونم بَتَر گشتم ،
خدا داند چو بارانم ، روان اندر روان بی توو ،
خزان شد رنگ رخسارم ، زبس غمگین و غمخوارم ،
سیه شد روزگار من ، چو آمد کاروان بی توو ،
نمی دانم چه خواهد شد مرا آخر سر انجامم ؟
به پایانست طومارم ، شدم از این و آن بی توو ،
نفس در سینه ی تنگم ، به ناز و غمزه می آید ،
گمان دارم که طوفانست ، در این کوی و مکان بی توو ،
خموشی است بساط من ، سخن در سینه میگویم ،
گلستانم چو پاییز است ، خزان اندر خزان بی توو
بیا یک شب به رویایم ، شب هجران به سر آید ،
مگر در خواب بینم من ، تورا ای مهربان بی توو ،
هنووزم مست و مدهوشم ، از آن لعل شکر بارت ،
نه حاجت بر مِی و ساغر ، که خواهم در نهان بی توو ،
راحمتبریزی
مرد محنت نیستی با عشق دمسازی مکن
چون نداری پای این ره رو بسربازی مکن
همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران
بالب نامحرمان چون نای دمسازی مکن
تا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباش
تانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکن
ای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس
کافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکن
حال تو شیشه است وسنگست آرزوها بر رهت
هان وهان تا شیشه بر سنگی نیندازی مکن
گر همی خواهی که اندر ملک باشی دوستکام
درولایت داشتن با دشمن انبازی مکن
گر زمعنی عنبری باشد ترا درجیب حال
خویشتن راهر نفس چون مشک غمازی مکن
این بطرز شعر عطار آمد ای جان آنکه گفت
«عشق تیغ تیز شد بااو بسر بازی مکن »
اوچو بلبل تو چو زاغی سیف فرغانی برو
شرم دار ای زاغ با بلبل هم آوازی مکن
سیف فرغانی
آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن
یا حریفی نشود رام چه خواهد بودن
حاصل از کشمکش زندگی ای دل نامی است
گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن
آفتابی بود این عمر ولی بر لب بام
آفتابی به لب بام چه خواهد بودن
نابهنگام زند نوبت صبح شب وصل
من گرفتم که بهنگام چه خواهد بودن
چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام
نه تو باشی و نه ایام چه خواهد بودن
گر دلی داری و پابند تعلق خواهی
خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن
شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
شهریار
در پس پرده بسی راز نهان می بینم
یک جهان عشق در این کنج جهان می بینم
قصه ای را که نگنجد به بیان، می شنوم
حالتی را که نیاید به گمان، می بینم
هستی از بس که درآمیخته با رنگ و فسون
دامن آلود گنه، پیر و جوان می بینم
دیده گر باز کنم، در دل صحرای وجود
توده ای خاک و جهان خفته در آن می بینم
هیچ در هیچ و شتاب است به دنبال شتاب
آنچه در آینهء گشت زمان می بینم
هر که در عالم خود گمشده یاری دارد
عجبی نیست که عالم نگران می بینم
آنچه باقیست، همان قصهء عشق است و جنون
غیر از این هر چه بود، آب روان می بینیم
بر لبم مهر سکوت است، چه پرسی از عشق
فتنهء عالمی از تیغ زبان می بینم
اولین شرط در این مرحله، تسلیم و رضاست
حق همانست و همین به که همان می بینم
معینی_کرمانشاهی
بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمیدانم
که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمیدانم
گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم
ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمیدانم
ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر
چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمیدانم
به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو
کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمیدانم
به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم
کنون از غایت مستی می از ساغر نمیدانم
به مسجد بتگر از بت باز میدانستم و اکنون
درین خمخانهٔ رندان بت از بتگر نمیدانم
چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم
درین دریای بی نامی دو نامآور نمیدانم
یکی را چون نمیدانم سه چون دانم که از مستی
یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمیدانم
کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی
من این دریای پر شور از نمک کمتر نمیدانم
دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت
ز برق عشق آن دلبر به جز اخگر نمیدانم
عطار
عمریست که در کوی بلا، خانه نداریم
گنجیم، ولیکن دلِ ویرانه نداریم
ننگ است -دلا!- سوختن از آتشِ دیگر
در عشق، سرِ منصبِ پروانه نداریم
آخر دَمِ واعظ بکُشد آتشِ ما را
خوب است دگر گوش به افسانه نداریم
ما بی کس و کویانِ خراباتِ اَلَستیم
جایی به جز از گوشهی میخانه نداریم
هرکس به جهان راهبری داشته از عقل
ماییم که غیر از دل دیوانه نداریم
دنیاطلبان در گروِ خانه و مالاند
ما مال نیندوخته و خانه نداریم
از لعلِ بُتان، کامِ دل ما نشکیبد
جز حسرتِ لعلِ لبِ پیمانه نداریم
هرجا که بُود دانه، بُود دام به راهش
ما دام نهادیم ولی دانه نداریم
این نیست که در ما نبُود مایهی نازِش
شمعیم، ولیکن سرِ پروانه نداریم
فریادرسان! گوش ندزدید، که امشب
در ترکشِ دل، نالهی مستانه نداریم
شب نیست که در خلوتِ این سینهی تاریک
با یادِ رخِ دوست، پریخانه نداریم
ما با نفسِ سوخته در ذکر حبیبیم
این هست که ما سُبحهی صددانه نداریم
در قفلِ فروبستهی غمهای دلِ خویش
آن کهنهکلیدیم که دندانه نداریم
«فیّاض!» متاعِ سفر آخرت خویش
چیزی به جز از مَشربِ رندانه نداریم
فیاض لاهیجی
ای امید جان، عنایت از عراقی وامگیر
چاره ساز آن را که از تو نیستش یک دم گزیر
مانده در تیه فراقم، رهنمایا، ره نمای
غرقهٔ دریای هجرم، دستگیرا، دست گیر
در دل زارم نظر کن، کز غمت آمد به جان
چاره کن، جانا، که شد در دست هجرانت اسیر
سوی من بنگر، که عمری بر امید یک نظر
ماندهام چون خاک بر خاک درت خوار و حقیر
از تو بو نایافته، نه راحتی دیده ز عمر
ساخته با درد بیدرمان تو، مسکین فقیر
دل که سودای تو میپخت آرزویش خام ماند
کو تنور آرزو تا اندر او بندم فطیر؟
دایهٔ مهرت به شیر لطف پرورده است جان
شیرخواره چون زید، کش باز گیرد دایه شیر؟
ز آفتاب مهر بر دل سایه افگن، تا شود
در هوای مهر روی تو چو ذره مستنیر
گر فتد بر خاک تیره پرتو عکس رخت
گردد اندر حال هر ذره چو خورشید منیر
وز نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
خوشتر از خلد برین گردد درکهای سعیر
عراقی
نفسی چند جدا از نظرت میگردم
باز میآیم و برگرد سرت میگردم
هستیام گرد خرام است چه صحرا و چه باغ
هرکجا مهر تو تابد سحرت میگردم
بیتو با عالم اسباب چه کار است مرا
موج این بحر به ذوق گهرت میگردم
نیست معراج دگر مقصد تسلیم وفا
خاک این مرحلهام پی سپرت میگردم
نفس خون شده در خلوت دل بار نیافت
محرم رازم و بیرون درت میگردم
در میان هیچ نمییابم ازین مجمع وهم
لیک بر هر چه بپیچمکمرت میگردم
وهم دوری چقدر سحر طراز استکه من
همعنان تو بهذوق خبرت میگردم
وصل بیتاب پیام است چه سازم یا رب
پیش خود درهمهجا نامه برت میگردم
به نمی از عرق شرم غبارم بنشان
که من گم شده دل دربهدرت میگردم
بیدل ازسعی مکن شکوهکه یکگام دگر
پای خوابیدهٔ بی درد سرت میگردم
#بیدل_دهلوی
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و #جوانی رفت و عشق از دل گریخت
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
#رهی_معیری
جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود
عقل با دل رو به رو شد صبح دلتنگی بخیر
عقل برمی گشت راهی را که دل پیموده بود
عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت
دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود
عقل منطق داشت ، حرفش را به کرسی می نشاند
دل سراسر دست و پا می زد، ولی بیهوده بود
حرف منّت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود
من کی ام؟! باغی که چون با عطر عشق آمیختم
هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود
ای دل ناباور من دیر فهمیدی که عشق
از همان روز ازل هم جرم نابخشوده بود
#فاضل نظری
چه کسی که هیچ کس را به تو بر نظر نباشد
که نه در تو بازماند مگرش بصر نباشد
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد
مکن ار چه میتوانی که ز خدمتم برانی
نزنند سائلی را که دری دگر نباشد
به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم
نکنی که چشم مستت ز خمار برنباشد
همه شب در این حدیثم که خنک تنی که دارد
مژهای به خواب و بختی که به خواب درنباشد
چه خوشست مرغ وحشی که جفای کس نبیند
من و مرغ خانگی را بکشند و پر نباشد
نه من آن گناه دارم که بترسم از عقوبت
نظری که سر نبازی ز سر نظر نباشد
قمری که دوست داری همه روز دل بر آن نه
که شبیت خون بریزد که در او قمر نباشد
چه وجود نقش دیوار و چه آدمی که با او
سخنی ز عشق گویند و در او اثر نباشد
شب و روز رفت باید قدم روندگان را
چو به مؤمنی رسیدی دگرت سفر نباشد
عجبست پیش بعضی که ترست شعر سعدی
ورق درخت طوبیست چگونه تر نباشد
#سعدی
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان میبستم
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاه است کز این جام هلالی مستم
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
که دم از خدمت رندان زدهام تا هستم
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود
چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم
رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم
#حافظ
جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا
بگذار ای طبیب زمانی باو مرا
زین تب چنان ره نفسم تنگ شد که هیچ
جز آب تیغ او نرود در گلو مرا
آن بلبلم که جلوهٔ آتش گل من است
در دام آرزو نکشد رنگ و بو مرا
از طره دو تا به دو زنجیر بسته است
چون شیر وحشی آن بت زنجیر مو مرا
خوی بد است مائدهٔ حسن را نمک
زین جاست حرص دیدن آن تندخو مرا
ذرات من ز مهر تو خالی نمیشوند
گر ذره ذره میکنی ای فتنهجو مرا
در عاشقی مرا چه گنه کافریدگار
خود آفریده عاشق روی نکو مرا
اقبال محتشم که چو طبعش بلند بود
افراخت سر به سجدهٔ آن خاک کو مرا
تا آمدم به سجدهٔ سلمان جابری
ناید به کس دگر سر همت فرو مرا
#محتشم_کاشانی
دلِ عاشق به پیغامی بسازد
خمار آلوده با جامی بسازد
مرا کیفیّتِ چشمِ تو کافیست
ریاضتکَش، به بادامی بسازد
ندارم ظرفِ مِیْ، دل را بگویید
سفالی بشکند، جامی بسازد
اگر مَرد است گردون، بارِ دیگر
بِدین ناپُختگی، خامی بسازد
قَناعت بیش از این نَبوَد که عمری
بجامی، دُردیآشامی بسازد
چو من مرغی نکرده صیدْ ایّام
مگر کز زلفِ او دامی بسازد
دعا، گو قَحط شو! #طالب حریفیست
که ایّامی به دُشنامی بسازد
#طالب_آملی
به امیدی که بگشاید ز لعل یار مشکلها
خیال آن لب میگون چه خون افتاده در دلها
مخسب ای دیده چون نرگس به خوشخوابی و مخموری
که شبخیزان همه رفتند و بربستند محملها
دلا در دامن پیر مغان زن دست و همت خواه
که بی سالک نشاید کرد قطعاً قطع منزلها
سبکباران برون بردند رخت از بحر بیپایان
نمییابند بیرون شو گرانباران به ساحلها
نظر ابن حسام از ماسوی بردند و او را بین
«مَتی ما تَلقَ مَن تَهوی دَع الدنیا وَ اهمِلها»
ز حد بگذشت مشتاقی به جام بادهٔ باقی
«اَلا یا ایُّها الساقی ادر کَاساً وَناوِلها»
#ابن حسام خوسفی
ز کویت رخت بربستم نگاهی زاد راهم کن
به تقصیر عنایت یک تبسم عذر خواهم کن
ره آوارگی در پیش و از پی دیدهٔ حسرت
وداعی نام نه این را و چشمی بر نگاهم کن
ز کوی او که کار پاسبان کعبه میکردم
خدایا بی ضرورت گر روم سنگ سیاهم کن
بخوان ای عشق افسونی و آن افسون بدم بر من
مرا بال و پری ده مرغ آن پرواز گاهم کن
به کنعانم مبر ای بخت من یوسف نمیخواهم
ببرآنجا که کوی اوست در زندان و چاهم کن
ز سد فرسنگ از پشت حریفان جسته پیکانم
مرو نزدیک او وحشی حذر از تیر آهم کن
وحشی بافقی
این چه روی است بدین زیبایی
وین چه عشق است بدین رسوایی
گفتی از دست غمم جان نبری
آنچنان است که میفرمایی
چون همه قصد به خون ریختن است
هان سر و طشت که را میبایی
نیک یاری تو ولی بدخویی
سختخویی تو ولی رعنایی
دلگشایی چو قبا درپوشی
دل ببندی چون دهان بگشایی
هیچ با ما سر خلوت داری؟
چه حدیث است تو بیش از مایی
تو بر آن آیینه نهی صد منت
پس رخ خویش بدو بنمایی
عبدالرزاق_اصفهانی
دلم گرفته ز تنهایی ای حبیب کجایی
خوشا به حال تو کز قید و بند مهر رهایی
به انتظار که یی، دیدۀ ندیده وفایم
به عهد بسته که پاییده، چشم خسته چه پایی
سپیده زد دگر ای شمع بزم غیر، خدا را
سزد که مرغ شب آید به بامم و تو نیایی
چراغ محفل تاریک نیمه های شب من
دو دیده دوخته دارم به در، که کی ز در آیی
گناه آینۀ بخت نیست، چهره سیاهست
کجایی ای مه تابان که گرد غم بزدایی
نشان جای تو دارم، به کوی بی خبرانی
به هر دلی که حرمخانه شد تو خانه خدایی
چه نالی از غم تنهائی ای شکسته دل من
همان خوشست که در خلوتی به سوز و نوایی
#معینی_کرمانشاهی
ما شِکوه از آن زلفِ پریشان چه نویسیم؟
این قصّه دراز است به یاران چه نویسیم؟
حیرت زده ی نامه ی سردرگُم خویشیم
شد نام فراموش، بهپایان چه نویسیم؟
مضمون چو بوَد شوخ،دلِ سنگ خراشد
ما شرحِ جگر کاوی مژگان چه نویسیم؟
صد نامه نوشتیم و نخواندیم جوابی
ای عهدفراموش! ز پیمان چه نویسیم؟
خواهیم به نامت نظرِ غیر نیفتد
از رشک ندانیم به عنوان چه نویسیم
ما مشق جنون کرده این دامن دشتیم
از ابجدِ طفلانهٔ یونان چه نویسیم؟
سامان سخن کو، دل ویرانِ «حزین» را
بغداد خراب است به سلطان چه نویسیم؟
#حزین_لاهیجی
نسیم باد صبا جان من فدای تو باد
بیا گرم خبری زان نگار خواهی داد
حدیث سوسن و گل با من شکسته مگوی
که بنده با گل رویش ز سوسنست آزاد
ز دست رفتم و در پا فتاد کار دلم
بساز چارهٔ کارم کنون که کار افتاد
چو غنچه گاه شکر خند سرو گلرویم
زبان ناطقه دربست چون دهان بگشاد
چو از تموج بحرین چشمم آگه شد
چو نیل گشت ز رشک آب دجلهٔ بغداد
بخون لعل فرو رفت کوه سنگین دل
چودر محبت شیرین هلاک شد فرهاد
کدام یار که چون دروصال کعبه رسد
زکشتگان بیابان فرقت آرد یاد
روم بخدمت یرغوچیان حضرت شاه
که تا از آن بت بیدادگر بخواهم داد
اگر چه رنج تو با دست در غمش خواجو
بباد ده دل دیوانه هر چه بادا باد
#خواجوی_کرمانی
درگلستان بلبل و در انجمن پروانه باش
هرکجا دام تماشایی که بینی دانه باش
کفر و دین را پرده دار جلوه معشوق دان
گاه دربیت الحرام و گاه دربتخانه باش
نور حسن لاابالی تا کجا سر برزند
بلبل هر بوستان و جغد هر ویرانه باش
جلوه مردان راه از خویش بیرون رفتن است
جوهر مردی نداری، چون زنان در خانه باش
دامن هرگل مگیر و گرد هر شمعی مگرد
طالب حسن غریب و معنی بیگانه باش
خضر راه رستگاری دل به دست آوردن است
در مذاق کودکان شیرینی افسانه باش
دست تا از توست، دست از دامن ریزش مدار
تا نمی در شیشه داری تشنه پیمانه باش
تا شوی چشم و چراغ این جهان چون آفتاب
پوشش هر تنگدست و فرش هر ویرانه باش
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش
سنگ طفلان می دهد کیفیت رطل گران
نشأه سرشار می خواهی برو دیوانه باش
صحبت شبهای میخواران ندارد بازگو
چون ز مجلس می روی بیرون لب پیمانه باش
ما زبان شکوه را در سرمه خوابانیده ایم
ای سپهر بی مروت، درجفا مردانه باش
تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود
هر دل گرمی که یابی گرد او پروانه باش
صائب تبریزی
صبا به لرزش تن سیم تار را مانی
به بوی نافه سر زلف یار را مانی
به گوش یار رسان شرح بی قراری دل
به زلف او که دل بی قرار را مانی
در انتظار سحر چون من ای فلک همه چشم
بمان که مردم چشم انتظار را مانی
سری به سخره ی زانوی غم بزن ای اشک
که در سکوت شبم آبشار را مانی
به پای شمع مه از اشک اختران ای چرخ
کنار عاشق شب زنده دار را مانی
ز سیل اشک من ای خواب من ندیده هنوز
چه بستری تو که دریا کنار را مانی
گذشتی ای مه ناسازگار زودگذر
که روزهای خوش روزگار را مانی
مناز این همه ای مدعی به صحبت یار
که پیش آن گل نورسته خار را مانی
امان نمی دهی ای سوز غم به ساز دلم
بیا که گریه ی بی اختیار را مانی
غزال من تو به افسون فسانه در همه شهر
ترانه ی غزل شهریار را مانی
نوید نامه ات ای سرو سایه پرور من
بگو بیا که نسیم بهار را مانی
#سایه
عمریست تا ز دست غمت جامه میدرم
دستم بگیر، تا مگر از عمر برخورم
یادم نمیکنی تو به عمر و نمیرود
یاد تو از خیال و خیال تو از سرم
رفت از فراق روی تو عمرم به سر، ولی
پایم نمیرود که ز پیش تو بگذرم
میبایدم خزینهٔ قارون و عمر نوح
تا دولت وصال تو گردد میسرم
چون عمر گل دو هفته وفای تو بیش نیست
ای گل، تو این دو هفته مبر سایه از سرم
عمر عزیز و جان گرامی تویی مرا
ای عمر و جان، تو دور چرا باشی از برم؟
گیتی بسان عمر مرا گو: فرو نورد
گر در بسیط خاک بغیر تو بنگرم
عمری دگر بباید و شلتاق عالمی
تا گنج غارتی چو تو باز آید از درم
شیرینتری ز عمر و من اندر فراق تو
فرهادوار محنت و تلخی همی برم
ای عمر عاریت، مکن از پیش من کنار
تا در کنار خویش چو جانت بپرورم
گر اوحدی به سیم سخن عمر میخرد
من عمر میفروشم و وصل تو میخرم
#اوحدی
ای که روی تو، بهشت دل و جان است مرا!
ای که وصل تو مراد دل و جان است، مرا!
چون مراد دل و جانم، تویی از هردو جهان
از تو دل برنکنم، تا دل و جان است مرا
میبرم نام تو و از تو نشان میجویم
در ره عشق تو تا، نام و نشان است مرا
دم ز مهر تو زنم، تا ز حیاتم باقی است
وصف حسن تو کنم، تا که زبان است مرا
من نه آنم که بخود، از تو بگردانم روی
میکشم جور تو تا، تاب و توان است مرا
گرچه از چشم نهانی تو، خیال رخ تو
روز و شب، مونس و پیدا و نهان است مرا
تو ز من فارغ و آسوده و هر شب تا روز
بر سر کوی تو، فریاد و فغان است مرا
زانده شوق تو و محنت هجر تو مپرس
که دل غمزده جانا، به چه سان است مرا
دیده تا، قامت چون سرو روان تو بدید
همه خون جگر از، دیده روان است مرا
میکند رنگ رخم، از دل پر زار بیان
خود درین حال، چه حاجت به بیان است مرا؟
#سلمان_ساوجی
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده، بادهشان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلایی شدند
عارفان لیلای خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی، از مصر تن بیرون کنی
در درون، حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذالنون خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش
باده غمگینان خورند و ما ز مِی خوشدلتریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید، شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهرهی گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق، جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
مه که باشد با مه ما کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
#مولانا
هرچه کنی بکن مکن ترک من ای نگار من
هر چه بری ببر مبر سنگدلی به کار من
هر چه هلی بهل مهل پرده به روی چون قمر
هر چه دری بدر مدر پرده اعتبار من
هر چه کشــی بکش مکش باده به بزم مدعی
هر چه خوری بخور مخور خون من ای نگار من
هر چه دهی بده مده زلف به باد ای صنم
هر چه نهی بنه منه پای به رهگــــذار من
هر چه کشی بکش مکش صید حرم که نیست خوش
هر چه شوی بشو مشو تشنه به خون زار من
هر چه بری ببر مبر رشته الفت مـرا
هر چه کنی بکن مکن خـانه اختیار من
هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستی
هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من
#شوریده_شیرازی
بیا، که بیرخ زیبات دل به جان آمد
بیا، که بیتو همه سود من زیان آمد
بیا، که بهر تو جان از جهان، کرانه گرفت
بیا، که بیتو دلم جمله در میان آمد
بیا، که خانهٔ دل گرچه تنگ و تاریک است
دمی برای دل ما درون توان آمد
بیا، که غیر تو در چشم من نیامد هیچ
جز آب دیده که بر چشم من روان آمد
نگر هر آنچه که بر هیچکس نیامده بود
برین شکسته دلم از غم تو آن آمد
دل شکستهام آن لحظه دل ز جان برداشت
که رسم جور و جفای تو در جهان آمد
ز جور یار چه نالم؟ که طالع دل من
چنان که بخت عراقیست، همچنان آمد...
#فخرالدین_عراقی
🍃🌺🌸🍃
رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیر
گنج مقصود بجو از دل ویرانهٔ خویش
از بلا مرد خدا هیچ ندارد پروا
وز هوا شیر علم هیچ ندارد تشویش
همه شاهان سپر افکندهٔ تیر فلکند
مرد میدان قضا نیست کسی جز درویش
دل یک قوم به خون خفتهٔ آن چشم سیاه
حال یک جمع پراکندهٔ آن زلف پریش
چه کنم گر نخورم تیر بلا از چپ و راست
که سر راه مرا عشق گرفت از پس و پیش
قوت من خون جگر بود ز یاقوت لبش
هیچ کس در طلب نوش نخورد این همه نیش
من و ترک خط آن ترک ختایی، هیهات
که میسر نشود توبهٔ صوفی ز حشیش
عشق نزدیک سر زلف توام راه نداد
تا نجستم ز کمند خرد دوراندیش
باوجود تو دگر هیچ نباید ما را
که هم آسایش رنجوری و هم مرهم ریش
مهر آن مهر فروغی نپذیرد نقصان
نور خورشید فروزنده نگردد کم و بیش
#فروغی_بسطامی
ای از فروغ رویت روشن چراغ دیده
خوشتر ز چشم مستت چشم جهان ندیده
همچون تو نازنینی سر تا قدم لطافت
گیتی نشان نداده ایزد نیافریده
هر زاهدی که دیده یاقوت جان فزایش
سجاده ترک کرده پیمانه در کشیده
بر چهره بخت نیکت تعویذ چشم زخم است
هر دم و ان یکادی ز اخلاص بردمیده
بر قصد خون عشاق ابرو و چشم شوخش
گاه این کمین گشاده گاه آن کمان کشیده
تا کی کبوتر دل باشد چو مرغ بسمل
از زخم ناوک تو در خاک و خون تپیده
از سوز سینه هر دم دودم به سر درآید
چون عود چند باشم در آتش رمیده
گر زآنک رام گردد بخت رمیده با من
هم زان دهن برآرم کام دل رمیده
میلی اگر ندارد با عارض تو ابرو
پیوسته از چه باشد چون قد من خمیده
گر بر لبم نهی لب یابم حیات باقی
آن دم که جان شیرین باشد به لب رسیده
تا کی فرو گذاری چون زلف خود دلم را
سرگشته و پریشان ای نور هر دودیده
در پای خار هجران افتاده در کشاکش
وز گلبن وصالت هرگز گلی نچیده
گر دست من نگیری با خواجه بازگویم
کز عاشقان بیدل دل می برد دو دیده
ما را بضاعت این است گر در مذاقت افتد
درهای شعر حافظ بنویس بر جریده
#حافظ
دل ز تن بردی و در جانی هنوز
دردها دادی و درمانی هنوز
آشکارا سینهام بشکافتی
همچنان در سینه پنهانی هنوز
ملک دل کردی خراب از تیغ ناز
واندرین ویرانه سلطانی هنوز
هر دو عالم، قیمت خود گفتهای
نرخ بالا کن که ارزانی هنوز
ما ز گریه چون نمک بگداختیم
تو ز خنده شکرستانی هنوز
جان ز بند کالبد آزاد گشت
دل به گیسوی تو زندانی هنوز
پیری و شاهدپرستی هم خوشست!
خسروا تا کی پریشانی هنوز؟
#امیرخسرو دهلوی